پشه ها تا ماهیها - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پشه ها تا ماهیها

به نام خدا

داستان پشه ها تا ماهیها داستان صبر جمیل جانبازان شیمیایی است که واقعاً ترکیب شهید زنده بر آنان می زیبد : ( از نظرات سازنده خود مرا مطلع کنید ) 

                                                                   

صورتش را به شیشه آکواریوم چسباند .می خواست از گرمای دم کرده ای که داشت دیوانه‌اش می کرد کمی خلاص شود . با خودش فکر کرد :

ـ این ماهی کوچولو ، حتماً الان داره به خود خواهی من فکر می‌کنه که چطور دارم حق اونو غصب می کنم ! امّا خودمانیم ها ! آب آکواریم همچین هم خنک نیستا ! باید فکر دیگه‌ای کرد ؛ بیچاره این ماهی کوچولوهه !! .... حداقل من می تونم برم یه باد بزنی ، چیزی ! بردارم و یه ذره این گرمای لعنتی رو فراری بدم ؛ اما اون چی ... ؟!

یک لحظه یاد منطقه افتاد ؛ سنگرهای کوچکی که انگار از زور گرما از سوراخ سمبه‌هایش هم دود بلند می‌شد و بچه‌ها روی ریگها و سنگهای داغ بیرون ، سر چند دقیقه تخم مرغ می‌پختند . دنیای کوچکی که آدمهایش حاضر نبودند این چند وجب خاک و خْل را با تمام دنیای دیگران عوض کنند . و صد البته خیلی از بچه‌ها که به این هوا عادت نداشتند گرمازده می‌شدند :

ـ رحمان صادق ...  رحمان رحمان صادق ...

ـ جان ! ... به گوشم

ـ رحمان جان ، یه چارپا بفرستین خورشید خانم چنتا از ماهیها رو یه کم قلقلک داده ! ... مفهومه ؟

ـ صادق جان فعلاً چارپامون سه پا شده رفتن حالشو جا بیارن !! به حاجی 110 بگین برا ماهیا فالوده‌ای چیزی درست بکنه ببینیم تا چی می‌شه !

ـ رحمان جان ... یَخ یُخ ؟ فالودمون کجا بود

ـ به مچت نیگا کن ! دو سه تا دیگه دور بزنه (1) ایشالله دستتو می‌گیریم ؛ به ماهیا بگو چند قطره دیگه دندون رو جیگر بذارن !!  

ـ حاجی جان فقط هرچی می‌تونین زودتر ...

ماهی داشت تند و تند آب می خورد

ـ چه دنیای کوچیکی داره : یه چهار دیواری شیشه‌ای ، چند تا گوش ماهی و چند تا بوته گل و گیاه مصنوعی . راستی ! یعنی اون می دونه دنیاش چقد کوچیکه ؟! اونی که حتی شاید نتونه دیوارای دنیاشو ببینه !؟ آخه حاجی جون ! ... چیز یعنی ماهی جون ! آب گرمم خوردن داره !؟ من چی می‌گم ! این بد بخت که دست خودش نیس . چقدر جالبه ! ماهی هیچوقت تشنش نمی شه اما یه لحظه هم از آب خوردن دست بر نمی داره ! حتی تو خوابم آب می خوره ! آبی که شاید یه بار هم به هیچکدوم از ویژگیاش فکر نکرده باشه . راستی ! ماهیها هیچوقت شده بخوابن ؟ اگه بخوابن ، خوابم می بینن ؟ اگه خواب ببینن ، خواب چیو می بینن ؟! خواب هر چی رو ببینن منکه فکر نمی‌کنم هیچوقت خواب یه ماهی تابه رو ببینن !! خیلی بخوان خواب ببینن ، خواب یه صورتو می بینن که خودشو چسبونده به دیوارای دنیای کوچیک بی رنگشون ! این ماهی کوچولوهه چی فکر کرده ؟! شاید فکر کرده می خوام بخورمش ! شاید هم فکر کرده صورتمو جلو بردم ماچم کنه ؟! شاید هم ... . اما نه ! من ، هر چی باشه دارم آخر دنیای کوچیکشو بهش نشون می دم ، اگه یکی مثل من نباشه که صورتشو به شیشه این آکواریم بچسبونه این ماهیه کِی می تونه بفهمه که : ... بدبخت ! آخَرِ دنیات همینجاس ! این شیشه که حتی نمیتونی اونو ببینی ! . راستی !! اون واقعاً نمیتونه این دیوار شیشه‌ای رو ببینه ؟! . آهای ماهیه !! ... دالّی !!

الآن ماهی در محل تلاقی آب و هوا ، به طرف بالا ایستاده بود و داشت آب می خورد ؛ انگار داشت سطح آب را می‌بوسید ؛ چند عدد حباب دور و بر دهانش روی آب تشکیل شده بود . تکانی خورد چند تا موج کوچک روی سطح آب پیدا شد . یاد خمپاره‌ای افتاد که موج انفجارش او را بلند کرده بود و چندین متر آنطرفتر به زمین زده بود و این بیت از برو بچه‌های بسیجی شاعر از ذهنش عبور کرد آهسته با خودش خواند :

پس از شمایان وقتی نبرد اوج گرفت       چفیّه‌ای که به جا مانده‌ بود موج گرفت

ـ : جگرم داره می‌سوزه ، بلند شم برم ببینم تو یخچال یه قلپ آب یخ هست ، بخورم حالم جا بیاد ؟!

با دست سالمش دست دیگرش را که مثل چوب خشک کج و کوله‌ای از شانه‌اش آویزان بود گرفت و لای رانهایش روی صندلی چرخدار گذاشت ؛ با حرکات کمر و استفاده از دستش سعی کرد ویلچر را بر گرداند و به طرف یخچال برود . بی بی رفته بود سفره حضرت ابا الفضل . اگر او بود کارش راحتتر می‌شد ؛ صدا می زد :

ـ : بی بی ؟!

بی بی هم می‌گفت

ـ  جان بی بی ! ... بی بی قربونت بره

ـ  تشنمه

آنوقت بی بی ـ مادرش ـ به یک پارچ آب تگری می‌آمد و ...

حالا که بی بی نبود ؛ دست او هم به دستگیره یخچال نمی‌رسید ؛ هرچه زور زد نتوانست در یخچال را باز کند ؛ کلافه شد، خیلی تقلّا کرده بود و بیشتر تشنه‌اش شده بود آه بلندی کشید و زیر لب زمزمه کرد : بی بی ... بی بی ... . خواست حواس خودش را پرت کند تا یک طوری تشنگی را فراموش کند ، صدایش را بلند کرد :

ـ امّا ... اگه غلط نکنم این ماهیه یه بوهایی برده ! نگا نگا ... چطو میخ من شده داره کلاغ سیامو چوب می زنه ! پدر سوخته از جاش جُم نمی‌خوره ! نالوطی ! داره همینطور بروبر منو نیگا میکنه ! ... امّا نه ! مثل اینکه یه تکونی خورد !! حتماً اونم گرمشه ! مثل من .

ناگهان پس گردنش احساس سوزش کرد ؛ دست سالمش را بلند کرد تا محل آن را بخاراند .

ـ ای لامصب ! ... این دیگه چی بود !! ... پشه لعنتی !! درست پس گردنمو نیش زد ! ... خدایا ! چی می شد تابستان می‌اومد امّا این پشه‌ها نمی‌اومدن ! ... خوب شد یادم اومد ! ... « پشه ها » ؟!! ؛ راستی پشه ها با اون دنیای گَل و گشادشون که مثل این آکواریم دیوارهای شیشه‌ای نداره و گل و گیاش مصنوعی نیست از زندگیشون ، چقدربیشتر از این ماهیه لذت میبرن ؟! چند برابر این ماهیه کیف می کنن ؟!

هر چی باشه لا اقل شبا که می خوان بخوابن یکی تو گوششون وز وز نمی کنه و نیششون نمی زنه ! . پشه ها ذاتاً باید موجودات خونسردی باشن ! امّا این ماهیه ! ... راستی اگه اونو توی یه دریا بندازن چی میشه ؟ منکه فکرمی‌کنم از غصه دق بکنه ! البته اگه این ماهیه اهل فکر کردن باشه و بخواد مشکل دنیای خودشو حل کنه و به یه جواب قانع کننده برسه ؛ آخرش بتونه همین زندون کوچیکشو کشف بکنه و همین اندازه زندگی رو بفهمه . یه ماهی کوچولو که سهله یه نهنگم نمی‌تونه به آخر دریا برسه دیوارهای اونو کشف کنه ؟! ؛ خیلی هنر کنه تو دریا گم بشه ! و اون چیزی که اسمش حیرته اونو با خودش ببره . امّا اگه این ماهیه عاقل نباشه چی ؟! اگه هیچوقت فکر نکنه ، هیچوقت نخوابه ، خواب نبینه ، مثلاً خواب یه دریا رو ، یا بهتر بگم : خواب یه خشکی رو ؟!! ... اونوقت فرقی نداره توی یه آکواریوم باشه یا توی یه تنگ یا توی یه دریا ! . چه تراژدی وحشتناکی می شه اونوقت !! .  

انگار تاولهایش مثل نوزادی که تازه از خواب پا می‌شود و گرسنه‌اش باشد زِر زِر می‌زدند

ـ بازم بدنم می‌خواره ؛ بی بی هم نیست پمادمو برام بیاره ... ای لعنتی ... ! بازم این پشهه کارشو کرد ! آخه یکی نیست به این لامروت بگه خون جوش اومدة شیمیایی خوردة من بیچاره چی به درد توی فکسنی می‌خوره که دست از سر کچل من بر نمی‌داری ؟! اینهمه خونه هست که آدماش زیر خنکای بی سر و صدای کولر ، هر شب خواب یه بوقلمون گنده کباب شده رو می بینن و فردا نشده خودشو روی سفرشون ، اونوقت جناب توی لامروت اومدی یخة من یه لا قبا رو چسبیدی ارث باباتو ازم می خوای !! . آخ ! پختم ، نه ! اینطوری نمی شه ! باید یه دست و صورتی به آب بزنم !

روی صندلی چرخدار جابجا شد ؛ پشتش نیز می‌خارید ؛ با کمک میله‌های عقبی صندلی چرخدار و حرکتهای پی در پی کمر و شانه ، پشتش را خاراند . 

ـ شاید هم همین الآن همه چیو میدونه ، این ماهیه رو می گم ! هر چی باشه اون هیچوقت چشماشو نمی بنده ؛ حتی اگه بخوابه هم با چشم باز می خوابه ، همش داره می بینه ! مگه می شه یکی اینهمه ببینه و بعدش نفهمه ؟! اگر قضیه نفهمیدنه ، این پشهه باید نفهمه که عدْل میاد پس گردن آدمو نیش میزنه ! بهش بگو : آخه فلان فلان شده ! جا قحطه ؟! 

راستی ! پشه ها ؟ اونا چی ؟! اونام با چشمهای باز می خوابن ؟! اصلاً اونا پلک دارن که روی هم بذارن ؟! من چقدر ساده‌اما ! پشه که وقت خوابیدن نداره ! آدم بخواد دو سه ماه اونم با این سختی ، نفس بکشه اونوقت بگیره بخوابه ؟! حیف نیست ؟! پس کِی از زندگی لذت ببره ؟! راستی یه پشه چقدر عمر می کنه ؟ یه ماهی چقدر ؟!

یادم هست بچه که بودم یه سال عید یه ماهی کوچولوی قرمز خریده بودم یه ذره از این ماهیه بزرگتربود . درست سر سال تحویل خودشو از تنگ انداخت بیرون . جلدی گرفتمش و انداختمش توی تنگ . بهش گفتم : آخه احمق جون ! بیرون از آب که نمیتونی نفس بکشی ! . امّا اون بازم خودشو انداخت بیرون .حالا ننداز بیرون کی بنداز بیرون !! ... امّا حالا می فهمم چرا خودشو از توی تنگ می انداخته بیرون !   می‌خواسته دنیا براش کشف بشه . چه ماهی عارفی بوده ! حالا می فهمم که چرا ماهی باید بیرون از آب بمیره تا حلال بشه و بشه خوردش ! اون ماهیی که از آب بیفته بیرون ، دنیا ، دنیای خودشو کشف می کنه ، می فهمه ، اونوقت لایق خوردن می شه . ماهیایی که توی آب می‌میرن نادون می‌میرن ، چون شناختشون از دنیاشون ، از حد و مرز زندگیشون ، واقعی نیست .و چقدر دوست داشتنین ماهیایی که چند بار از توی تنگ خودشونو انداختن بیرون ولی هنوز دارن نفس میکشن ! ، زندگی این ماهیا پر از شناخته ، هر چند توأم با رنج هم هست ، چون هر شناختی رنجی رو پشت سرش داره و هر چقدر شناخت عمیقتر ، رنج هم عمیقتر .

نمی دونم این ماهی کوچولوهه تا حالا از آکواریوم خودشو بیرون انداخته یا نه ؟! امّا چقدر خوب می شه یه بار هم که شده مرگو تو زندگیش تجربه کنه قبل از اینکه واقعاً بخواد بمیره ...

ناگهان خودش را در یک جاده پر از دود دید .

ـ رحمان صادق ... رحمان رحمان صادق ...

ـ صادق جان به گوشم .

ـ رحمان جان بوی غذای سوخته می‌یاد ... غذای سوخته ، مفهومه ...

ـ چه غذایی سوخته !

ـ بادام سوخته با سیر ترشی !! ... فکر می‌کنم چند تا غذا با هم سوخته !!

ـ صادق جان نقاب بزنین مفهومه . به ماهیا بگین نقاب بزنن ...

ماهی داشت تند تند آب می‌خورد باز هم از دهانش حباب و کف بیرون آمده بود . خوب به پولکهای ماهی دقیق شد ؛ نگاهی هم به پوست قرمز شدة خودش کرد ؛ دلش می‌خواست چنان خودش را بخاراند که دق دلش را خالی کند امّا اجازه نداشت ؛ وضعش از اینکه بود بدتر می‌شد آنوقت می‌شد بلای جان بی بی ! با خودش فکر کرد او و امثال او حتی نمی‌توانند آنگونه که می‌خواهند خودشان را بخارانند ! یک دفعه باز سرفه‌اش گرفت از ته دل ، از ته جگر چند بار سرفه کرد .

ـ اهه ... اهه اهه ...

: ـ صادق صادق رحمان ...

ـ اهه اهه ... رحمان جان بگوشم

ـ صادق جان مثل اینکه صدات زخمی شده ، مبادا غذای سوخته خورده باشی ؟!

ـ ماهیا ... ماهیا ... رحمان جان آب ماهیا ... اهه ... دودی شده !! یا ابالفضل ...

ماهی احساس خفگی می کرد اگر او جای ماهی بود الآن گلویش را گرفته بود تا یک طوری بتواند هوا را به ریه‌هایش برساند؛ ولی ... ماهی که دست نداشت . شروع کرد به خاراندن خودش حالا نخار و کی بخار !! یک پشه وز وز کنان از کنار گوشش رد شد

ـ لعنتیا ! قبلاً فقط شبا می‌اومدن بیرون الآن براشون صبح و بعد از ظهر و شب نداره هر وقت عشقشون بکشه میان ! راستی پشه‌ها و ماهیا چقدر با هم فرق دارن ؛ مخصوصاً این دیوار شیشه‌ای عجب شکافی بینشون ایجاد کرده ؛ یه شکاف نا شکاف !! . راستی این ماهی کوچولوهه تا حالا شده خودشو از آکواریم بیرون بندازه ؟! چقدر خوب می‌شه یه بام که شده مرگو تو زندگیش تجربه کنه قبل از اینکه واقعاً بخواد بمیره !

یاد میدان مین افتاد و مسابقه دو عبور از مانع بچه‌ها !! . زیر لب آهسته زمزمه کرد : شهادت ... مرگ ... شهادت ... مرگ ... . پس گردنش باز هم داشت می‌سوخت ، یک سوزش موزیانه مرموز ! دست سالمش را آماده نگه داشت ؛ آرام و با احتیاط یک مرتبه با تمام قدرت زد پس گردنش !

: ـ آهان ! ... اینم از این پشهه ! ایندفعه خوب مچشو گرفتم ! دستم حسابی خونی شده ؛ چقدر خون ازم خورده بود ؟! دستم سرخ سرخ شده مثل این ماهی کوچولوهه !! امّا ... حقش بود ! . فکر نمی‌کردم خونم اینقدر سرخ باشه !! . پشه ها هیچوقت قابل خوردن نمی شن چون هیچوقت نمی تونن خودشونو از مرز دنیاشون یه بار هم که شده بیرون بندازن و مرگو تجربه کنن و در تمام عمرشون فقط یه بار، اونم برای اولین و آخرین بار می‌میرن ‍‍‍‍‍مثل این پشهه ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍!

صورتش را دوباره به آکواریم چسباند ـ دیگه الآن وقتش بود که بی بی بیاید ـ در همان حال تصویر خیلی چیزها آمد توی ذهنش : سگ پشمالوی کوچکی که به طرز خنده داری پارس می‌کرد ... قیافه اجق وجق یک نفر که او بالأخره متوجه نشد زن است یا مرد ... صدای ترمز ماشین آخرین مدل چند جوان ژیگولو که خنده کنان انگار چیزی می نوشیدند ... خانمی که داشت دور گردن بچه شیر خواره‌اش کراوات می‌بست ... جوانک دست فروشی که شلوار لیِ رنگ و رو رفته‌ای پوشیده بود و با حرارت خاصّی فریاد می کشید : مینی ژوب ، مینی ژوبهای مد روز اروپا ، بدو بیا ، آتش زدم به مالم ... قیافه عصبانی راننده تاکسیی که به بی بی گفته بود دیگه از دیدن هر چی معتاد و دزد و صندلی چرخدار و به اصطلاح « جانباز » حالم به هم می‌خوره ... و : اینجا صدای جمهوری ... ترانه درخواستی بعدی به اسم عشقِ منی ! با صدای ...

ـ امّا خودمونیم ها امثال تابستون هوا یه طور دیگه‌ای گرمه ؛ چقدرم پشه ریخته !! . این بی بی هم مثل اینکه نمی‌خواد بیاد ؛ برم ببینم بالأخره می‌شه یه بلایی سر یخچال آورد یا نه ! یا ابالفضل ...

الآن ماهی ، وارونه بالای آب داشت به سختی آب و هوا را با هم قورت می‌داد و چند تا پشه بالای سرش وز وز کنان می‌پلکیدند .

پاورقی :

  1- به مچت نگاه کن : اصطلاحی برای بی سیم چی ها بود : ساعت چنده ؟




تاریخ : دوشنبه 91/8/15 | 7:53 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی