شعر داستان / یوزارسیف - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر داستان / یوزارسیف

 

به نام خداوند جان آفرین
شعر داستان یوزارسیف!

 

 

http://s5.picofile.com/file/8116165400/%DB%8C%D9%88%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D9%81.jpg

یوسف هم که باشی 

همیشه چاهی برای در امان ماندن هست

از گرگ

از ...

اگرچه تمام برادرهایت نابرادر از آب در بیایند !

و زیبایی عین زشتی است اگر با چشم برادرانت به خودت نگاه کنی

تو قاتلی !

دست زنهای مصری را بریدی !

درها برایت باز می‌شوند !

قنداقه‌هابا تو حرف می زنند

تو بالفطره هستی !

زندان برای تو کم است !

با اینهمه

« وا اسفا » های یعقوب را می‌شنوی؛ آی کنعانی!

خودت را گم نکن!

برگرد!

گلستان بهتر از کلبه احزان !

هر کجا که باشی آسمان همین رنگ است

و گرگ واژه‌ایست

که دندان تیز کرده است در فرهنگ لغت عبرانی

تنها زلیخا است که به مرادش می رسد

و مراد را دیدم که چشمهایش را گرفته بود و در دست عصای سفیدی داشت !

راستی !

از کی « یوزارسیف » شدی که من خبر نداشتم !!

آی  ... تو هم !!؟

مواظب باش !

« پدر » همیشه پدر است اگرچه مجنون باشد !

تو نقش لیلا را خوب بازی کن !

گاهی مسجود ملائک را هم از بهشت می رانند چه برسد به مسجود برادرها را !





تاریخ : یکشنبه 92/12/18 | 7:17 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی