• وبلاگ : شين مثل شعور
  • يادداشت : اخراجيها ـ كدام معراجيها ـ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سامان 
    با عرض پوزش. فراموش کرده بودم"
    فصل‌هاي پيش از اين هم ابر داشت
    بر کويرم بارشي بي‌صبر داشت

    پيش از اينها آسمان گلپوش بود
    پيش از اينها يار در آغوش بود

    اينک اما عده‌اي آتش شدند
    بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند

    از بلند آز حلق آويزها
    قلب‌هاي مانده در دهليزها

    بذرهايي ناشناس و گول و گند
    از ميان خاک و خون قد مي‌کشند

    بعضي از آنها که خون نوشيده‌اند
    ارث جنگ عشق را پوشيده‌اند

    عده‌اي حسن القضاء را ديده اند
    عده‌اي را بنزها بلعيده اند

    بزدلاني کز هراس ابتر شدند
    از بسيجي‌ها بسيجي تر شدند

    آي بي جان ها! دلم را بشنويد
    اندکي از حاصلم را بشنويد

    توچه مي‌داني تگرگ و برگ را
    غرق خون خويش،‌ رقص مرگ را

    تو چه مي‌داني که رمل و ماسه چيست
    بين ابروها رد قناسه چيست

    تو چه مي‌داني سقوط “پاوه” را
    “عاصمي” را “باکري” را “کاوه” ‌را

    هيچ مي داني”مريوان” چيست؟‌ هان!
    هيچ مي‌داني که “چمران” ‌کيست؟ هان!

    هيچ مي‌داني بسيجي سر جداست؟
    هيچ مي‌داني “دوعيجي”‌ در کجاست؟
    ين صداي بوستاني پرپر است
    اين زبان سرخ نسلي بي سر است

    با همان‌هايم که در دين غش زدند
    ريشه اسلام را آتش زدند

    پاي خندق‌ها احد را ساختند
    خون فروشي کرده خود را ساختند

    زنده‌هاي کمتر از مردارها
    با شما هستم، غنيمت خوارها

    بذر هفتاد و دو آفت در شما
    بردگان سکه! لعنت بر شما

    باز دنيا کاسه خمر شماست
    باز هم شيطان اولي الامر شماست
    همانهايم که بعد از آن ولي
    شوکران کردند در کام علي

    باز آيا استخواني در گلوست؟
    باز آيا خار در چشمان اوست؟

    اي شکوه رفته امشب بازگرد!
    اين سکوت مرده را درهم نورد

    از نسيم شادي ياران بگو
    از “شکست حصر آبادان” بگو!

    از شکستن از گسستن از يقين
    از شکوه فتح در “فتح المبين”

    از “شلمچه”، “فاو”‌ از “بستان” بگو!
    از شکوه رفته! از “مهران”‌ بگو!

    از همانهايي که سر بر در زدند
    روي فرش خون خود پرپر زدند

    شب شکاران سحر اندوخته
    از پرستوهاي در خود سوخته

    زان همه گلها که مي بردي بگو!
    از “بقايي” از “بروجردي” بگو!

    پهلواناني که سهرابي شدند
    از پلنگاني که مهتابي شدند

    عشق بود و داغ بود و سوز بود
    آه! گويي اين همه ديروز بود
    اينک اما در نگاهي راز نيست
    تيردان پرتير و تيرانداز نيست

    نسل هاي جاودان فاني شدند
    شعرها هم آنچه مي داني شدند

    روزگاران عجيبي آمدند
    نسل هاي نانجيبي آمدند

    ابتدا احساسهامان ترد بود
    ابتدا اندوههامان خرد بود

    رفته رفته خنده ها زاري شدند
    زخم هامان کم کمک کاري شدند

    خواب ديدم ديو بي‌عار کبود
    در مسيل آرزوها خفته بود

    خواب ديدم برفها باقي شدند
    لحظه‌هاي مرده ام ساقي شدند

    اي شهيدان! دردها برگشته اند
    روزهامان را به شب آغشته‌اند

    فصل هامان گونه‌اي ديگر شدند
    چشمهامان مست و جادوگر شدند

    روحهامان سخت و تن آلوده‌اند
    آسمانهامان لجن آلوده‌اند
    هفته ها در هفته ها گم مي‌شوند
    وهم‌ها فرداي مردم مي‌شوند

    فانيان وادي بي سنگري!
    تيغ ها مانده در آهنگري

    حاصل آغازها پايان شده است؟
    ميوه فرهنگ جبهه نان شده است؟

    شعله ها! سرديم ما، سرديم ما
    رخصتي، ‌شايد که برگرديم ما

    “يسطرون” ‌هم رفت و ما نون مانده‌ايم
    بعد ليلا باز مجنون مانده‌ايم

    بحر مرداب است بي امواج، ‌آي!
    عشق يک شوخي است بي حلاج، آي!

    يک نفر از خويش دلگير است باز
    يک نفر بغضش گلوگير است باز

    زخمي‌ام، اما نمک… بي فايده است
    درد دارم، ني لبک… بي فايده است

    عاقبت آب از سر نوحم گذشت
    لشگر چنگيز از روحم گذشت
    پاسخ

    سلام برادر عزيز من و شما با هم زياد اختلاف عقيده نداريم . از اينکه لطف فرموديد و مطلبم که البته تراوشات ذهن خودم هست را خوانديد و لطف ديگري فرموديد و وقت گذاشتيد و بر نقدم نقد نوشتيد . منظور من در کل اين است که اين فيلم مي توانست بهتر از اين باشد . مي توانست همين حرفها را بزند اما مفاسد فعلي فيلم را نداشته باشد . شعر خودم در وبلاگم را بخوانيد - من به پاهاي خويش شک دارم - را سرچ کنيد . من از خيلي از پاسدارها و بسيجيهايي که بعد از جنگ به چرب .و شيرين دنيا چسبيدند و اينهمه در مملکت ما فساد علني شده و کسي کاري نمي کند حالم به هم مي خورد و ... بماند مويد باشيد .