داستان برادرای عراقی - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان برادرای عراقی

 

به نام خدا

این داستان تقدیم به سردار بزرگ حاج محمود آذر ارجمند است. لطفاً نظرتان را بنویسید

ـ آهای غلامعلی! لنگ ظهر شد ، چقد خواب ؟! پا شو ، ببین برادرای عراقی برات چی فرستادن ! کنسرو لوبیا ، همونی که خیلی دوس داری ! ... دِ پاشو !!

غلامعلی پتوی جنگی را دوباره بر روی خودش کشید . ساعت هنوز هفت و نیم بود . اسم کنسرو لوبیا وسوسه برانگیز بود امّا او دیشب نتوانسته بود درست و حسابی پلک روی هم بگذارد . به قول حاج محمود : « برادرای عراقی نامطمئن بودند ! »

ـ نمی‌پاشم !! بازم کله سحر رفتی سراغ این بدبختا ، چرا دست از سرشون بر نمی‌داری ؟!

ـ باید بگی « پاشیده نمی‌شم » بی سواد !! امّا من واقعاً توی کار تو یکی موندم ! مثل اینکه سهمیه خواب همه بچه‌های گردان رو تو یه نفری می گیری ؟!

حاج محمود باز پتو را از سر غلامعلی کشید . غلامعلی که دید حاج محمود ول کن نیست بالاخره رضایت داد که قید خواب را بزند . حاج محمود داشت کنسرو لوبیا را توی یقلوی می‌ریخت .

ـ گمونم فرانسویه !! . کنسرو ماهی هم آوردم !! کوفتشون بشه ، اینا رو می خورن که هیکلاشون اینطوری گنده شده ! بلند شو .

غلامعلی موهای بالای گوشش را خواراند ، پتو را کناری انداخت و خودش را به طرف سفره کشید . تکه‌ای از نان را از گوشه‌اش کند و یک قاشق لوبیا میان آن ریخت و نان را لوله کرد و یکجا در دهانش گذاشت .

ـ رفتی از عراقیا تک زدی آره ؟! . آخه تو ظُلُماتْ حاج آقا ، حرام حلال سرت نمی‌شه ؟! ... مْ مْ ... امّا واقعاً خوشمزسا !! گفتی فرانسویه ؟!

حاج محمود به ساعتش نگاه کرد . اسلحه‌اش را برداشت و شروع کرد به ور رفتن با آن .

ـ دیگه نمی‌خوری ، تو که دو لقمه بیشتر نخوردی !

 

ـ سیرم ، همونجا تو انبار تدارکات برادرای عراقی ... چیز شد ! ... یعنی خجالتمون دادن !!

ـ یا الله ! یا الله !!

حبیب بود . زیپ پوتینش را پائین کشید و خیلی راحت آن را از پایش بیرون آورد . و آورد داخل چادر . حاج محمود اسلحه‌اش را کنار گذاشت ...

ـ سلام مؤمنی آقا ! ... چطوری یا نه !؟

ـ سلام حاجی ... بهتر بودم خوبتر شدم ! ... تو چطوری یا بله !؟ ... به به ... کنسرو لوبیای عراقی ...به مش غلامعلی خوش بگذره ما پا برهنه می‌خوابیم !!

ـ نترس برادرای عراقی برای تو هم کنسرو لوبیا فرستادن امّا لااقل یه ذره زود بیا !!

حاج محمود همانطور که اسلحه دستش بود کمی سرش را بالا گرفت ؛ صدای ترانه عربی می‌آمد . عراقیها گاه گداری برای خراب کردن روحیه بسیجیها با بلندگو ترانه می‌گذاشتند . خط آرام بود ؛ بجز تک و توک صدای تک تیری که از دور دستها به گوش می‌رسید ؛ خبر خاصی نبود ؛ فاصله بین بچه‌ها با عراقیها دو سه کیلومتری می‌شد و عراقیها حالا برای بالا بردن روحیه سربازان خودشان هم که شده از این کارها می‌کردند .

حاج محمود همانطور متفکر نشسته بود و اسلحه‌اش را مابین زانوهایش قرار داده بود . با تمام شوخ طبعیی که داشت در چنین مواقعی ابّهتش همه را می‌گرفت . بین بچه‌های اطلاعات عملیات یکی از آن ـ به قول مش نائینی ، آشپز گردان ـ بی کله‌ها بود ؛ شجاع و صد البته با دقت .

ـ چیه حاجی ؟! تو فکری ؟ یه بار غرق نشی ! دنیا همش دو روزه بقیشم روز به روزه !! ول کن بابا بزار عشقشونو بکنن حیوونیا !!

ـ لا اله الّا الله ! ... امروز دیگه باید تکلیف این لامروتها رو معلوم کنم ... آخه شجریانی ، شهرام ناظریی ، چیزی ... ندارین که از این ترانه‌های عربی که خودتونم حالیتون نمی‌شه برامون می ذارین ؟! مثلاً می‌خوان روحیه ما رو ضعیف کنن !! ... اینطوری نمی‌شه ، هر طور شده یه فکری باید براشون بکنم !! ...

چند لحظه بعد تبلیغات گردان هم شروع به پخش « ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش » کرد . غلامعلی که بالاخره رضایت داده بود کنار بکشد به طرف پتو رفت ...

ـ ای ولْ ... خوشم اومد ... موشک جواب موشک !!

ـ تو بازم که رفتی سراغ پتو ... این دفعه یه جشن پتوی مفصل برات می گیرم !!

حبیب وقتی دید حاجی دارد بلند می شود جلدی پرید و پوتینش را برداشت .

ـ کجا ؟

ـ هرجا حاجی بره ؟

ـ حاجی شاید بخواد بره دست به آب !!

ـ اونوقت آفتابه‌اش با من !!

ـ لازم نکرده ؛ یه کار واجب دارم که خودمم زیادیم چه برسه به تو !

ـ جون حاجی ! جون این غلامعلی بزار باهات بیام یه هوایی تازه کنم !!

غلامعلی با اعتراضی ساختگی گفت :

ـ آهای ! از جون خودت مایه بذار ... : « جون غلامعلی » !!

حبیب عاشق حاج محمود بود . از حزنی که در چشمهای مغز پسته‌ای حاجی بود و از حرکات سنگین حاجی خیلی خوشش می‌آمد . حاج محمود با این سن کمش حج رفته بود با بچه‌های جهاد ، شده بود خادم یکی از کاروانها . اسم حاج محمود توی خط غوغا می کرد اگر چه خیلیها او را ندیده بودند و شاید اگر او را می دیدند باورشان نمی شد که حاج محمود معروف همین آدمی باشه که یه دست لباس پلنگی خاکی پوشیده و یک کلاه پلنگی هم گذاشته روی سرش

حبیب از همه بیشتر از شجاعت حاج محمود خوشش می‌آمد ؛ بار اولی که آمده بود جبهه با چند نفر از همشهریهایش در سوله‌ای جایشان داده بودند . حدود ساعت 9 شب بود که حاج محمود آمده بود به دیدارشان . بعد از کلی حال و احوال و بگو و بخند پرسید مشکلی ندارین . یکی از بچه‌ها گفت هیچ مشکلی نیست فقط به این برادر ـ به او اشاره کرد ـ بهش پتو نرسیده . حاج محمود نگاه عمیقی به او کرده بود و گفته بود :

ـ ان شاء الله مشکل حل می‌شه

بعد هم بلند شده بود و رفته بود . نصف شب ساعت یازده و نیم دوازده بود . از خستگی زیاد همه سر به سر خوابیده بودند که صدای حاج محمود بیدارش کرد :

ـ رفیق ! ... رفیق ... !

چشمهایش را که باز کرد حاجی را شناخت . چیزی در دستهایش بود . خوب که دقت کرد دید یک پتوی تازه پلاستیک پیچیده است . چند نفر دیگر هم بیدار شده بودند و داشتند به آنها نگاه می‌کردند :

ـ این را برادرای عراقی برای این رفیقمان فرستاده‌اند !

بعداً معلوم شد رفته و از انبار تدارکات عراقیها پتو برداشته !! . حاج محمود اخلاق مخصوص به خود داشت . . طوری بود که همه را جذب می‌کرد . با آنکه جزء فرماندگان محسوب می شد امّا مثل یک بسیجی ساده رفتار می‌کرد . به قول خودش راننده اسکاج عزیزان فرمانده بود . « راننده اسکاج » اصطلاحاً به کسی می‌گفتند که ظرف و لباس دیگران را می شست . حاج محمود خیلی کم حرف بود امّا هر وقت حرف می زد یا با شوخی چیزی را به کسی حالی می کرد و یا دیگران را می‌خنداند . غریبهخ‌ها باورشان نمی‌شد که این آدم شوخ طبع یکی از کلّه‌های اطلاعات عملیات باشد . وقت نماز که می شد حاج محمود را می‌دیدی که دنبال یک نماز خوان می‌گشت تا در اول وقت نماز را به او اقتدا کند . هرکه پیش آمد خوش آمد .

یک بار همین غلامعلی غافلگیر شد ! تا نماز ظهر تمام بشود غلامعلی هفت بار رنگ عوض کرده بود !! بعد از سلام نماز الله اکبر را گفته نگفته برگشت و خواست چیزی به حاج محمود بگوید که دید حاجی سر به سجده شکر گذاشته . آنقدر هم همانطوری مان که غلامعلی پشیمان شد و رفت پشت سر حاجی نشست تا نماز عصر او امام جماعت شود امّا مگر حاج محمود دم به تله می داد . سر آخر حبیب را راضی کردند که امامت کند !!

 

 
 

 

نسیم می‌آمد و موجی از صدا را از طرف سنگرهای دشمن می‌آورد . انگار ولوم رادیو را کم و زیاد کنند ، صدای ترانه کم و زیاد می شد . غلامعلی به ساعتش نگاه کرد . ساعت یک بعد از ظهر بود . با خودش کلنجار می‌رفت :

ـ یعنی حاجی کجا رفته ؟ صبحی خیلی مشکوک می‌زد !

بوق تویوتای آشپزخانه حواسش را آورد سر جایش .

ـ بچه‌های ضربت بیان برا گرفتن سور و سات !!

مشت عباس نائینی بود ؛ با آن لحجه گرم اصفهانیش . پشت تویوتا دو سه تا دیگ استوانه‌ای بزرگ گذاشته بودند . مشت عباس پیرمرد با صفایی که هم آشپزی می‌کرد و هم خودش آن غذا را برای تقسیم می‌آورد .

ـ آی خونه دار ! آی بچه دار ! یقلوی بردار و بیار ! آتش زدم به مالم ! الهی که آتش بزنین به جان صدام ! بدو تا از دهن نیفتاده ...

سه صوت دور و بر ماشین پر شد از جمعیت مشتاق ! . مشت عباس هم با یک کفگیر که بیشتر به یک بیل شباهت داشت تا کفگیر در حال به هم زدن پلوی داخل دیگ بود . غلامعلی دیگ به دست خودش را از بین جمعیت کشید داخل .

ـ سلام مش عباس . چه خوشگل شدی امروز ! عجب کاپشن آمریگایی قشنگی ! نو نوار کردی‌ها !! ... به به ساچمه پلو هم که داریم .

مشت عباس با شنیدن ساچمه پلو یک لحظه کفگیر به دست صاحب صدا را از بین جمعیت جستجو کرد .

ـ سلام غلامعلی خان ! احوال بالشت چطوره ؟! اگه نبود حاج محمودِ با مرام ، امکان نداشت یه قاشقم از این عدس پلوی فرد اعلا بدم تو ، توی اون خیکت بریزی ! امّا چه کنم که یه گروه ضربته و یه حاج محمود که جونممُ واسش می دم . این کاپشنم برادرای عراقی واسم فرستادن !! تا کور شود هر آنکه نتواند دید !

نوبت غلامعلی بود امّا مشت عباس آخر از همه دیگ او را گرفت .

ـ این ته دیگه مال حاج محموده ، نشنوم نگاه چپ به اون بکنی‌ ها !!

ـ حاج محمود ، حاج محمود ! نوبرشو آورده ! ... کی ته دیگ می‌خوره !! حیف که دلم برات می‌سوزه که ساچمه پلوت باد کنه وگرنه لب بهش نمی زدم !!

مشت عباس خیز برداشت و نشان داد که می‌خواهد با کف گیر بزند به ملاج غلامعلی که غلامعلی با خنده جاخالی داد و به طرف چادرشان دوید

ـ وایسا اگه مردی ؟!

ساعت شد یک و نیم ... ساعت شد دو ... از حاج محمود خبری نبود . شکم غلامعلی قار و قور می کرد . حبیب هم کرسنه‌اش شده بود .

ـ می‌گم ...

ـ چی می گی ؟!

ـ هیچی بابا ! ... ولی چیزه ! ... شاید حاج محمود تا عصری نخواد برگرده ما باید همینطور گشنه بمونیم ؟

ـ برمی‌گرده ، چند لحظه دیگه دندون رو جیگر بذار ... الآن دیگه باید سرو کلش پیدا بشه .

ـ یکی نیس بهش بگه آخه مرد حسابی ... لا اله الّا الله ... اصلاً ولش ... من دارم سهم خودمو می خورم ... خواستی تو هم بخور نخواستی منتظر آقا بشین !!

حبیب نگاه تندی به غلامعلی کرد .

ـ ای کارد بخوره تو اون شیکم . شدی مثل بچه کوچولوها ؛ چند دقیقه هم نباید شیرت دیر بشه و گرنه داد و هوارت می‌ره آسمون .

ـ چند دقیقه ؟! ... یه نیگا به ساعتت بکن !

ناگهان بیرون سرو صدای زیادی بلند شد . همهمه از طرف تپه‌های مشرف سمت عراقیها به طرف چادر آنها بلند بود . حبیب پوتین به دست دوید طرف بیرون چادر . غلامعلی هم دمپایی پوشیده نپوشیده آمد بیرون . سی چهل نفر با خنده و هلهله به طرف آنها می آمدند . خوب دقت کردند جلوتر از همه حاج محمود بود . میله بلندی را بر دوش گرفته بود . بوق بلند گویی از بالای میله سرک می کشید . حبیب هم بدون اینکه زیپ پوتینش را بالا بکشد قاطی جمعیت شد . وقتی همگی به غلامعلی رسیدند حاج محمود میله را روی زمین کوبید و با لبخند مخصوصش گفت :

ـ مش غلامعلی ! تحویل بگیر ، اینو برادرای عراقی برا تبلیغات گردان هدیه فرستادن!!

غلامعلی ماتش برد . حاج محمود رفته بود دم و دستگاه عراقیای بدبخت رو کنده بود و آورده بود !!




تاریخ : شنبه 91/4/24 | 11:10 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی