به من ربطی نداره ! - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به من ربطی نداره !

به نام خدا
خاطره‌ای از اردوی مشهد مقدّس :

http://s1.picofile.com/file/7911842147/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%B1%D8%B6%D8%A7_1.jpg

ـ آقا ببخشید !

طرف نیم نگاهی به من انداخت و سری جنباند و با اشاره حالیم کرد که قدری صبر کنم . دور و بر میزش چند نفر ایستاده بودند واو هم داشت کارهای انها را راست و ریست می کرد .

آقا ببخشید من عجله دارم سئوالی داشتم

ـ بفرمایید

ما اردو اومدیم ، اکثراً دانش آموز هستند . اگه بشه سه تا اتاق توی یه مدرسه می خواستیم

طرف خیلی خونسر د گفت : نداریم !

- ندارید ؟! ... آقا یک کاریش بکن !  والله ما 20 ساعت راه رو کوبوندیم اومدیم مشهد اونوقت ...

ـ ببین عزیز من ! ... اواخر شهریوره ! ... مدرسه ها رو داریم برای مهر آماده می کنیم . دو سه تا مدرسه است اونم خیلی دوره اونم تازه پره !

ـ حالا نمی‌شه یک کاریش بکنین !

ـ نه ! ... نَ  دا ریم

گیج و منگ آمدم بیرون . یک اتوبوس آدم منتظر من بودند که بروم و از ترمینال آنها را ببرم محل اسکان توی یک مدرسه ! آمدم بیرون کنار پیاده رو فقط یک چیز به ذهنم رسید برگشتم طرف امام رضا :

ـ السلام علیک یا علی ابن موسی الرّضا المرتضی ... آقا خودت می دونی ... اینها زائرای خودتن ... ما هم خادم زائرای شما هستیم ... ( به من ربطی نداره !! ) ...

ـ مردی آمد جلو .. چیه اخوی گرفته ای !

ما جرا را برایش گفتم

دستم را گرفت و به سمتی برد و از دری وارد کرد

ـ من راننده همین مرکزم !

از چند اتاق تو در تو عبور کردیم و رسیدیم به همان اتاق و همان آدم ! ( اسمش را گفت )

ـ آقای ... ببین برای این برادرمان چه کار می توانی بکنی !

طرف اصلاً گویا مرا چند دقیقه قبل ندیده بود

ـ چند نفر هستین

ـ 40 نفر

ـ مدرسه دهخدا بغل ترمینال هست الآن خودم به سرایدارش می‌گم این هم نامه‌اش !

از تعجّب داشتم شاخ در می‌آوردم . این الآن می‌گفت نداریم و نمی‌شه و ... . داشتم از خوشحالی شاخ در می‌اوردم ! و ...

آن سال ( سال 83 ) یکی از اردوهای خوبی بود که با محبّت امام رضا هیچ مشکلی از بابت هیچ چیز نداشتیم .




تاریخ : پنج شنبه 92/6/7 | 12:9 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی