قصه قارقار !! - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصه قارقار !!

به نام خدا

http://s5.picofile.com/file/8159070350/Reza_10_300x213.jpg

من آن کلاغ آخر قصه‌ای هستم که با « یکی بود یکی نبود » شروع می‌شود

من

هیچگاه راه خانه‌ام را پیدا نمی کنم

مردم فکر می کنند کبوترم

از بس می نشینم

و به پنجره فولاد خیره می‌شوم

قصه من به سر نمی رسد

همانگونه که غصه‌ام !

شاعرها همه کبوتر بازند !

کسی « کلاغ پر » بازی نمی کند !

گنجشکها هم که دو مثقال گوشت ندارند تا تیری حرامشان کنی !

من

نقش کلاغ را خوب بازی می کنم !

امّا می ترسم

قارقار کنم

اینجا

کسی اعصاب ندارد

سنگ مفت است و کلاغ هم بی ارزش

تنها تو هستی که اهوها داستان مهربانیت را در بوق و کرنا کرده اند

این را نقاره زنهای حرم می گویند

و تو ابائی نداری از اینکه سگها

این نجس العینها را هم بنوازی

آب که هست !

می شود دستها را شست و جور دیگر دید

آنگونه که تو می نگری

بگذار دستت را ببوسم و ببویمت

حاجت بزرگی نیست علی بن موسی الرّضا المرتضی

و من می دانم که تو می دانی که حاجتم بزرگ نیست

قار قار !!




تاریخ : سه شنبه 93/10/2 | 2:14 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی