خرداد 91 - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا کمکمان کند!

بسم الرّب الرّحیم

عزیزی برایم پیامکی فرستاد ولی موقعیّت نشد جوابش را بدهم . بار دوم فرستاد و چیزی نوشت که هرچه فکر کردم چه بنویسم عقلم به جایی قد نداد چون در موردم ادعایی شده بود که ... ( هرچه برایش می‌نوشتم یا شکسته نفسی حساب می‌شد و یا خود ادعایی بود ! ) اگر چه باز موقعیت پیش نیامد جوابش را بدهم ـ در حالیکه تصمیم داشتم ـ

بار دیگر پیامک فرستاد که « آیا اتّفاقی افتاده ؟! مبادا چشم برزخی گشوده ای و جمال ما را دیده‌ای که جوابمان را نمی دهی ؟ ! »

یک لحظه به فکر فرو رفتم و با خود اندیشیدم که اگر من هم با مولایم چنین معامله‌ای می‌کردم و نگران بودم از اینکه « او که جوابم را می‌دهد و یا نمی‌دهد آیا « اتفاقی » افتاده ؟ » چقدر راه ترقّی برایم هموار می‌شد ! »

یاد این بیت حافظ می افتم :

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

یاد چند بیت هم از خودم افتادم که در آن سالهای دور ( پائیز 70 ) سروده‌ام :

من از حرارت خونین آه خود نگرانم

و از سیاهی بخت سیاه خود نگرانم

گناه کردن خود را دلم قبول ندارد !

و من برای دل بی‌گناه خود نگرانم !

چو کوزه‌ای که پر از خالی است و تشنة آب است

برای خستگی گاه گاه خود نگرانم

خدا کمکمان کند نگران رابطه خودمان با او باشیم و اینکه مبادا دوستمان نداشته باشد و بدتر ما فکر کنیم مقام و موقعیّتی پیشش داریم . یا حق




تاریخ : سه شنبه 91/3/23 | 8:19 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

شاعران بخوانند

بسم الله الرّحمن الرّحیم

اهل شعر ـ مخصوصاً شاعران ـ بخوانند ( اگر مدّاحان هم بخوانند به جایی بر نمی‌خورد !! )

شعر و طبع شاعری یک وسیله است و« اصل » چیز دیگری است . ( و صد البته خط و خوشنویسی و هنرهای دیگر ـ اگر مداحی را هم بتوان به عنوان هنر مثلاً دهم « !! » تلقّی کرد ! ) به یارو گفتند می‌خواستی جنگل را ببینی بالأخره رفتی دیدی ؟ گفت : رفتم امّا آنقدر درخت بود نتوانستم جنگل را ببینم !! . مثل شاعرانی که فقط به شعر ( بِما هوَ شعر ) چسبیده‌اند و فقط و فقط می‌خواهند سطح شعرشان را بالا ببرند و ( به قلّة شعر برسند ) ـ اکثراً هم دنبال شهرتش هستند ؛ می‌خواهند کسی مثل حافظ و یا سهراب و ... ( خانم ها هم مثل فروغ و پروین و ... الخ ) شوند ( به نظر من ) مثل همین فرد است ؛ در حالیکه در اصل باید « حرف » زد ؛ حرف مهم است . شعر باید به قول یکی ! « درد مشترک » باشد تا ماندگار شود . طرف شاعر است لحظه‌هایی که با دوست دخترش داشته را در چند بیت آورده و مثلاً غزلی ساخته و در معرض دید و نظر دیگران می‌گذارد و امثال خودش دِ به به بگو ! و چَه چَه بزن ! . ( من انتظار ندارم این کلمات به مذاق خیلی‌ها خوش بیاید ، به عنوان وظیفه می‌گویم ، به عنوان کسی که اهل قلم و شعر هستم و می‌خواهم آنگونه که می‌گویم باشم ) امّا این شعرها اگرچه چاپ هم شود ماندگار نخواهند بود ( بعضی فکر می‌کنند با چاپ اشعارشان آن را به تاریخ سپرده‌اند که اینگونه نیست ! ) برای جشنواره و ... هم شعر گفتن آدم را گداصفت بار می‌آورد . من الأن استاد شعری را می‌شناسم که اگر شعری بخواند و صله‌اش آنگونه که دوست دارد نباشد آبروریزی می‌کند و فی المجلس خود و طرف مقابل خود را به رسوایی می‌کشد ـ می‌خواستم بگویم به خاک و خون !! که ... بماند ـ )

پس لطفاً « شعر » بگویید ، خوبش را هم بگویید ؛ قویّش را هم بگویید ؛ امّا شعر بگویید ؛ شعر در بطن خود همه خوبیها را دارد . شهرت را دارد ماندگاری را دارد و ...

« شعر » گفتن برای کسی که طبع شاعری دارد بدون پاک بودن و پاک شدن و تزکیه نفس و دعا و استفاده از لحظات خوب ماه‌هایی مانند رجب و شعبان و رمضان و ... کامل نخواهد بود .

برادر شاعرم ، خواهر شاعرم ! شعر یک وسیله است اینقدر فقط در فکر صیقل زدن طبعتان نباشید ـ مبادا تا آخر در همین حجاب بمانید ـ شروع کنید به حرکت دادن دیگران ؛ به سمت خوبیها ؛ پاکیها ... « عشق » ( نه هوس ! نه شهوت ) البته این مهم یک مقدمه دارد و آن فهم « عشق » است . و این « فهم » بدون « عقل ورزیدن » ممکن نیست و عقل ـ پای استدلالیان ـ چوبین است اگر بی کشف و شهود باشد ! ( وقت خوبیست ماه رجب ! خلوتی اختیار کنیم ـ» مثل اعتکاف ـ و فکر کنیم که چه بکنیم ـ من آنچه شرط بلاغ است با شما گفتم .

سبزی ، تو خود بهار هستی ای عشق

سرشار از انتظار هستی ای عشق

من می‌دانم سری به ما خواهی زد

از بسکه بزرگوار هستی ای عشق

 

تا زلف تو پیچ و تاب دارد ای عشق

این دل غم بی حساب دارد ای عشق

من مانده‌ام و لشکری از تنهایی

برگرد ، مرو ... ثواب دارد ای عشق




تاریخ : جمعه 91/3/12 | 8:13 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

داستان غیرت

به نام خدا

این داستان کوتاه از خودم نیست امّا چون خوشم آمده می گذارم بخوانید و لذتش را ببرید و نظرتان را بدهید :

 

  ( قابل توجه آقایانی که خانمهایشان بعضی چیزها را رعایت نمی کنند )

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و با عصبانیت، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان ، خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... 

( نظر یادتان نرود ) 




تاریخ : شنبه 91/3/6 | 12:25 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

از کرامات امام هادی ( علیه السلام )

بسم الله الرّحمن الرّحیم

شهادت امام مظلوم علی النقی الهادی بر عموم مسلمانان تسلیت باد

از کراماتی که از ایشان نقل می‌کنند این است :

گروهی از اهل اصفهان - که از جمله ایشان ابوالعبّاس احمد بن نصر ، و ابوجعفر محمد بن علویه هستند - برایم بازگو کردند که مردی به نام عبدالرحمان در اصفهان بود و از شیعیان به حساب می آمد.
از او پرسیده شد که به چه دلیل تو از بین تمام مردم روزگار خود ، امام هادی (ع) را انتخاب کرده و او را امام و پیشوای خود قرار دادی ؟!
وی گفته است : چیزی را مشاهده کردم که برایم واجب شده است تا او را امام خود بدانم. من مردی فقیر و بی چیز بودم ، ولی زبانی گویا داشتم و پر جرأت بودم. در یکی از سال ها مردم اصفهان مرا از شهر بیرون کردند ؛ من نیز به همراه عده ایی برای شکایت و دادخواهی به دیار متوکل عباسی (حاکم وقت) می رفتند ، به راه افتادم ؛ تا آنکه به قصر حکومتی او رسیدیم . در این هنگام ، دستور احضار امام هادی (علیه السلام) را صادر کرد.
از بعضی از حاضران پرسیدم : این مردی که دستور احضارش را داده اند ، کیست ؟
گفتند : او یکی از فرزندان علی (علیه السلام) است که شیعیان او را امام و پیشوای خود می دانند. و من حتم دارم که متوکل او را برای کشتن احضار کرده است.
من گفتم : من از اینجا نمی روم تا ببینم او چگونه مردی است !
پس از مدتی آن حضرت را در حالی که سوار بر اسب بود مشاهده کردم ، مردم در سمت راست و چپ آن حضرت صف کشیده بودند و به سویش می نگریستند. با دیدن او ، محبت و دوستیش در قلبم قرار گرفت و برای او در درون خود مشغول دعا شدم تا خداوند او را از شر ّ متوکل (لعین) در امام بدارد.
آن بزرگوار نگاهش را به یال اسب دوخته بود و از بین مردم حرکت می کرد ، و به راست و چپ خود نیز نگاه نمی کرد. من نیز در درون پیوسته برای او دعا می کردم.
هنگامی که خواست از کنار من عبور کند ، رو به من کرد و فرمود :
خداوند ، دعایت را اجابت فرماید ، عمرت را طولانی و دارایی و فرزندانت را بسیار گرداند.
آنگاه من از شکوه و هیبت او بر خود لرزیدم و بین دوستانم افتادم ، پرسیدند : چه اتفاقی برایت افتاده است ؟
گفتم : خوبم (وای هیچ چیزی در مورد آن جریان به هیچ کس نگفتم)
پس از این جریان به اصفهان بازگشتیم و به واسطه دعای آن بزرگوار ، خداوند نیز راه های درآمد را به رویم گشود ، به گونه ایی که در حال حاضر هزار هزار درهم ارزش خانه و اموال درون خانه ام می باشد و بیرون از منزلم نیز ثروت و دارایی دارم.
ده فرزند نصیبم شده و پیش از هفتاد سال از عمرم می گذرد. من ، این مرد بزرگوار را به عنوان پیشوای خود برگزیدم و او را امام خود می دانم ، چرا که او چیزی را که در خاطر من می گذشت ، متوجه شد و برایم دعا کرد ، و خداوند نیز دعایش را در حقم مستجاب فرمود.

خداوند ما را از شیعیان ایشان قرار دهد .




تاریخ : پنج شنبه 91/3/4 | 8:27 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

شِکوه ( شعر )

به نام خداوند مردان جنگ

این مثنوی غزل به یاد کسانی سروده شده که از راهی که در آن رفتند پشیمان نیستند . خیلی‌ها رفتند و الآن به چرب و شیرین دنیا دلبسته‌اند

اسم این شعر « شِکوه » است . از زبان استخوانهای تفحص شده سروده شده :

 بخیر یاد شب حمله آه آه ، بخیر          

عروج آن سنگرهای بی پناه ، بخیر

بخیر یاد دعای کمیل در سنگر

نگاه حق بینان بود و سیل در سنگر

و...خوب و بد دیگر هرچه هرچه بود گذشت

چقدر زود ، خدایا چقدر زود گذشت

به پاکبازی عادت نداشتید شما

و...هیچ شوق شهادت نداشتید شما         

شما چه می دانستید جنگ یعنی چه

و... ناله خونین تفنگ یعنی چه

و... درک بوی جنون را نکرد بینی تان

مفصل است حدیث عقب نشینی تان

هنوز می شد روح حماسه دست به دست

که ناگهان فهمیدیم غیبتان زده است

شما به ماندنتان پشت پا زده بودید

درست هنگام حمله جازده بودید

و ... .همچنان ما را التهاب می سوزاند

و...چشم ما را آوار خواب می سوزاند

در آن هجوم عطشناک آب زخمی شد

و... در تلاطم شب آفتاب زخمی شد

اگر نبود جنون بی پناه می ماندیم

میان آتش و خوون بی پناه می ماندیم

زیادتان گویی اصل ماجرا رفته است

و... اینکه بر ما بعد از شما چه ها رفته است

نسوخت هیچ برای نگاه ما دل تیغ

و...چنگ و دندان کم بود در مقابل تیغ

جوید دندان تانک پیکر ما را

ربود ترکش خمپارهای سر ما را

نشست آتش در دود ناگهان آنجا

و... دست ما شد مفقود ناگهان آنجا

پس از شمایان وقتی نبرد اوج گرفت

چفیه ای که به جا مانده بود موج گرفت

شما تماما مسئول هرچه شد هستید

بس است تهمت ،گمنام نیز خود هستید !

و... حال آمده اید ازحماسه می گوئید

به استخوان سر عشق کاسه می گوئید

چه فرصت خوبی بود جنگ ، آه ، دریغ !

چه کرده‌اید بغیر از درنگ ، آه ، دریغ !

عجیب نیست چه کردید یا چه فرمودید

به ما چه ساده شماها « به ما چه ! » فرمودید

شما که خود را مثل غروب آوردید

در این حوالی غمگین پی چه می گردید

و... خویش را به تلاشی عبث زدید که چه؟

دوباره از راه رفته آمدید که چه ؟!

به خود، بس است! از این بیشتر کلک نزنید

و         خواب ماها را بیش از این الک نزنید

و ... هرچه سوی حقیقت شتافتید بس است

و... استخوان اینجا هرچه یافتید بس است !

که گفت قافیه بازان ! دم از شرف بزنید

برای بی کسی ما که گفت کف بزنید ؟!

که گفت هدیه به آواز ما قفس بدهید

هرآنچه از ما برداشتید پس بدهید

پر است خواب شما از خیال بالشها

رسیده‌اید به بن بست « بی خیالش » ها

شما به شیشگی یک نگاه سنک زدید

و...آمدید وبر آئینه ها کلنگ زدید

به دست خویش بریدید حنجر گل را

چقدرساده گرفتید پیکر گل را

و...دست بیل شما را چگونه بوسیده

لبان زخمی این فرمهای پوسیده

جنازه باید قدری جنازه تر باشد

از این خبرهای کهنه تازه تر باشد

نشسته اید و دم از ایل می زنید هنوز

و... بر نگاه زمین بیل می زنید هنوز

نشسته اید ، نشستن حرام نیست مگر

و... عهد...؟! عهدشکستن حرام نیست مگر!؟

نمانده‌اید همین بس گناه پای شما

میان معرکه خالی نبود جای شما

چه ساده ما را بر خاک جا گذاشته‌اید

و    عشق را به امید خدا گذاشته‌اید

و...کرم حادثه برگ غرورتان را خورد

زخود به جا مشتی ادّعا گذاشته‌اید

و...مسخ شد دریا آخرش به لطف شما

چه داغها به دل ناخدا گذاشته‌اید

و نام گمنامی را به روی ما که گذاشت   

شما رفیقان آری شما گذاشته‌اید

خوش آمدید به بزم حماسه و شمشیر

قدم به روی دو تا چشم ما گذاشته‌اید

ولی هنوز نگفتید دشت وقتی سوخت

نگاه زخمی ما را کجا گذاشته‌اید

بایستید اگر ممکن است آنسوتر

به روی پاهایی خسته پا گذاشته اید

گرامی باد سوم خرداد و فتح خرمشهر و افتخارآفرینانی که خرمشهر ، بلکه ایران را آزاد کردند




تاریخ : چهارشنبه 91/3/3 | 5:36 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

خورشید لنگرود

خورشید لنگرود ( یادی از امام جمعه فقید آیت ا... شمس لنگرودی )

آرزو دارم که گر گل نیستم، خاری نباشم

باربردار ار ز دوشی نیستم، باری نباشم

عالم جلیل القدر و خطیب پروا پیشه، شیخ العلماء، بقیة السلف الصالح، آیة الله حاج شیخ جعفر شمس لنگرودی ـ طاب سراه ـ که از روحانیان سرشناس و از خطباء محبوب استان گیلان و از یادگاران قدیمی و شاگردان ارزشمند آیة ا... العظمی حائری یزدی (ره) به شمار می آمد ، در سال 1383 ش. در همایش « تجلیل از مبلّغان برتر » که از سوی حوزه مبارکه علمیه قم برگزار گردید، به عنوان مسن ترین و موفق ترین مبلّغ انتخاب شد و از مقام علمی و تبلیغی ایشان تجلیل و تکریم به عمل آمد.

آیة الله حاج شیخ جعفر شمس لنگرودی در جمادی الثانی سال 1334 ق. مصادف با میلاد حضرت فاطمه زهراء ( علیهاالسلام ) در « وَلیسه » از توابع شهرستان رودسر و در میان خانواده روحانی و مذهبی دیده به جهان گشود. پدرش آقا شیخ محمد علی جواهری ، معروف به « رئیس العلماء » از روحانیان متعهد و جلیل القدر و از زاهدان آن دیار به شمار می‌رفت ؛ مادرش از زنان زحمت کش و متدین و آشنا به مسائل اسلامی و متخلق به اخلاق الهی بود. در 6 سالگی پدر گرامیش را از دست داد . در یازده سالگی راهی حوزه علمیه قم  گردید ؛ مقدمات و سطح و خارج فقه و اصول را در نزد اساتید نامداری به پایان برد از جمله : حاج شیخ محمد حسین ساوجی ؛ سید صدر الدین تنکابنی ؛ میرزا ابوالقاسم کبیر قمی ؛ آیت ا... العظمی میرزا محمد علی اراکی ؛ میرزا محمد علی حکمی زاده ؛ آقا شیخ شعبان چافی لنگرودی ؛ سید محمد تقی خوانساری (از مراجع ثلاث معروف قم ) و شیخ عبدالکریم حائری یزدی ، مؤسس حوزه علمیه قم ( رضوان الله علیهم ). حضرت آیة الله شمس لنگرودی بعد از شهریور سال 1320 ش. ـ سال سقوط رضاخان ـ به گیلان مهاجرت کرد و برای همیشه در شهرستان لنگرود رحل اقامت افکند و در این شهر و سایر شهرهای همجوار مشغول خدمت به اسلام عزیز و مکتب حیات بخش تشیّع گردید و از آنجایی که نفس گرم و مواعظ سودمندی داشت، در اندک زمانی شهرت منابر و مواعظ شیوای این عالم ربّانی زبانزد عام و خاص گردید.

بی شک مرحوم آیة الله شمس لنگرودی یکی از گویندگان نامدار مذهبی استان گیلان بوده است ؛ انسان وارسته ای که منابر وی مشتاقان فراوانی داشت و هنوز مردم از تأثیر سخنرانیهای اخلاقی وی یاد می کنند

در استان گیلان حداقل در نیم قرن اخیر وعّاظ و خطبای فراوانی بوده‌اند ، ولی منبر و سخنان مرحوم آیت ا... شمس ، واقعا ممتاز و در برهه ای از زمان بی نظیر بود . صفای باطن، اعتقاد داشتن به زی طلبگی و نفوذ کلام وی و عمل به گفته‌ها در ایشان واقعا منحصر به فرد بود .

او ذرّه ای فریفته دنیا و مطامع دنیوی نشد و حتی در زمانی که در سمت امامت جمعه بود، بین خود و مردم نه تنها فاصله‌ای ایجاد نکرد، بلکه ارتباطات و علائق بین او و مردم بیشتر شد .

آیة الله شمس لنگرودی به عنوان چهره محبوب و مورد علاقه مردم در سال 1359 ش. از سوی حضرت امام خمینی ( ره ) به سمت امامت جمعه شهرستان لنگرود منصوب گردید و سالهای طولانی ضمن ارشاد و هدایت مردم، نقش به سزایی در وحدت و انسجام نیروهای متعهد و حزب اللّهی این شهر داشت ؛ مخصوصاً در ایام دفاع مقدّس ،و اعزام نیرو و کمکهای مردمی به جبهه‌ها.

وی در سال 1380 به علت کهولت سن از سمت امامت جمعه انصراف داد.

از مرحوم آیة الله شمس لنگرودی دو اثر ارزنده به یادگار مانده است:

« گامهایی با تاریخ اسلام » و « خاطرات » ( مجموعه اشعار ایشان )

روح پاک این عارف فرزانه ؛ بعد از عمری تلاش خالصانه در راه تبلیغ و خدمت به نظام مقدّس اسلامی، سرانجام در شب جمعه 20 ذی القعده 1426 ق. (دوم آذر 1384 ش.) در محراب مسجد جامع لنگرود ( جایگاهی که بیش از 50 سال اقامه جماعت می کرد) و هنگام اقامه نماز عشاء بر اثر سکته قلبی به عالم از کالبد تن رهایی یافت و به ملکوت اعلی پیوست و پیکر پاکش در صحن مسجد جامع لنگرود به خاک سپرده شد. حضور جمعیت در تشیع جنازه معظم له به حدّی بود که به عقیده بسیاری از مردم و علماء در تاریخ 50 ساله اخیر شهرستان لنگرود کم نظیر یا بی نظیر بود این غزل زیبا از اوست :

آرزوی وصال دوست

آرزو دارم که گر گل نیستم، خاری نباشم

باربردار ار ز دوشی نیستم، باری نباشم

گر نگشتم دوست با صاحبدلی، دشمن نگردم

بوستان بهر خلیل ار نیستم، ناری نباشم

نیست گر در آستینم دست بهر دستگیری

باری اندر آستین این و آن ماری نباشم

گر که نتوانم ستانم داد مظلومی ز ظالم

باز آن خواهم که همکار ستمکاری نباشم

گر نگشتم رحمتی بر خلق، زحمت هم نگردم

 گر نمی جویم دلی از کس، دل آزاری نباشم

گر که نتوانم ز پا افتاده را باشم عصایی

 لیک بر فرق امیری درّ شاهواری نباشم

نیست باکی گر نباشم رونق بازار دانش

لیک کالای سفاهت را خریداری نباشم

راهم ار روزی به خلوت خانه اسرار دادند

از جهالت مایه افشای اسراری نباشم

همچو خواب آلودگان مستانه گر ره می سپارم

 ناسپاس از رهنماییهای هشیاری نباشم

جهل را بر تن چه نشتر نیستم، مرهم نگردم

 فضل را در بر چو فخری نیستم، عاری نباشم

در ره ابرار گر سر گوی میدانی نگردد

خاک بوس آستان مشت اشراری نباشم

نیستم گر نوشدارویی برای دردمندی

 نیز بر بی دست و پایی نیش جراری نباشم

گر نریزم آب رحمت از سبویی در گلویی

دلخوشم گر خنجری بر قلب افکاری نباشم

گر پری بگشوده دارم همچو کبک کوهساری

طعنه زن بر خواری مرغ گرفتاری نباشم

یادش گرامی باد.

برای شادی روحش صلوات .




تاریخ : دوشنبه 91/2/25 | 7:52 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

خدا به داد برسد

به نام خدا

تابستان

باز تابستان در راه است . باز شادی و غم توأمان دارد می‌آید . شادی از رسیدن اوقات فراغت و غم مواجهه با معضل بد حجابی که کم کم دارد به بی‌حجابی تبدیل می‌شود . ( البته الأن هم بدحجابی هست امّا با آمدن تابستان و آمدن مسافر و گرما صد چندان می‌شود )

اگر از مسئولین ذی ربط سئوال کنیم آیا حقیقتاً به دنبال جلوگیری از این آفت بزرگ اجتماعی هستید یا نه ؟ حتماً جواب مثبت می دهند البته امّا و اگرهایی را نیز مطرح می‌کنند . امّا یک سئوال جدّی جدّی : راستی تا کی‌ می‌خواهیم همینطور بنشینیم و نظاره‌گر باشیم این پبچک شوم همه جا را فراگیرد . بالأخره کی زمان برخورد جدّی با این مشکل فراگیر فرا خواهد رسید . اگر فقط نمایندگان گیلان در مجلس شورای اسلامی دست به دست هم دهند مجلس را در این زمینه حسّاس کنند به کجا برمی‌خورد ؟

اگر ائمه جمعه محترم در خصوص « بی‌حجابی » که دهن کجی آشکار به شرع مقدّس اسلام است لب به اعتراض نگشایند و رفع هرچه سریعتر آن را از مسئولین ذی ربط مطالبه نکنند دیگر چه امیدی به دیگران ؟

سهل انگار در « حجاب » به پشت در خانه‌های همه رسیده حتی وارد خانه‌های بسیاری از متشرعین هم شده . گیرم ساحل دریا و دل کوه و بعضی نقاط در بعضی ساعات قابل کنترل نباشد ، اداره‌ها و مطبها و بیمارستانها و حیاط دانشگاه‌ها و اماکن فروش البسه و ... هم قابل کنترل نیست ؟! یکباره جمع کنیم برویم دنبال کارمان !!

وضع جامعه دارد به سوی مثل معروف « شیر بی یال و دم و اشکم » سیر می‌کند ! .

وضع تالارهای عروسیمان که آنطور ! عرق فروشی و مواد فروشی آشکار که اینطور ! کوچه پس کوچه‌هایمان که میقات عاشقان و دلباختگان شده و بدون هیچ پروایی در حال معانقه و معاشقه هستند ! ( البته ان شاء ا... برادر و خواهرند !! ) ارتشاء در مبلغی از ادارات ( شما بخوانید کار خانه‌ها !! ) بیداد می کند . خانه‌های فساد ، قمه‌کشی‌ها قمار ( معروف به توتو ) کم فروشی و گران فروشی و ... ( چیزهای دیگر را هم بگویم !؟ ) ... کجای جامعه ما به یک جامعة اسلامی‌ می‌خورد ؟!

شعر معروفی است که می‌گوید : من نمی‌گویم سمندر باش یا پروانه باش

                                                گر به فکر سوختن افتاده‌ای مردانه باش

  « باید فرهنگ سازی بشود » ؛ تا توانسته‌اند این شعار را ریخته‌اند در دامان ما ! ای بخشکد این « فرهنگ سازی » !! از ابتدای دولت اصلاحات ما منتظر این « فرهنگ سازی » هستیم !! هنوز فرهنگ سازی نشده ؟! به بنده خدایی گفتند تو می‌خواستی بروی جنگل را ببینی ؛ بالأخره رفتی دیدی !؟ گفت : رفتم ، آنقدر درخت بود نتوانستم جنگل را ببینم !!

نقل است روزی پیامبر ( صلّی الله علیه و آله )  شتری را دید که زانوهایش بسته شده و هنوز بار سنگینی برروی آن قرار دارد . فرمود صاحب شتر کجاست !؟ بگویید خود را برای مواخذه خداوند در روز قیامت آماده کند !

آی مسئولین !! مسئولین محترم و محترمه ! هرکه هرجا صدای ما را می شنود ! آی صدا و سیما ! آی بزرگان ! جوابی برای سئوال بزرگ قیامت آماده بفرمایید که : « لَتُسئلنَّ یومئذٍ عنِ النّعیم »بار بیحجابی را از روی شتر جامعه بردارید ما هم همراه شما هستیم 




تاریخ : جمعه 91/2/22 | 11:53 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر


  • paper | سبزک | تبلیغات متنی