چهار پاره - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صاحب سروهای افتاده !

بسم الله الرّحمن الرّحیم

سلام

 

 

یک « پریشان‌گویی » دیگر تقدیم به امام زمان (عج الله تعالی فرجه )

من آینه‌ای شکسته دل هستم

افتاده بزیر پایت ای خورشید

لبخند بزن که باز خواهم رُست

در روشنی صدایت ای خورشید

 

فولاد نگاه خویش را زین پس

با اشک خود آبدیده خواهم کرد

یک پنجره هم برای من کافیست

خود را وقف سپیده خواهم کرد

 

نوح از طوفان به باده‌ی عشقت

آورده پناه ، ضامن مستی !

ای « آتش عشق » وصف لبخندت !

آرامش لحظه‌های من هستی

 

تاریکی محض چشمهایم را

با صبح نگاه خود زدودی تو

من پنجره‌ای سیاه‌دل بودم

آغوش بروی من گشودی تو

 

دورت کردند ـ تا زدی لبخند ـ

زیبایی و عشق و عصمت و پاکی

دستان تو بوی آسمان دارد

هرچند به دام غربت خاکی

 

تو صاحب سروهای افتاده

تو نقطه‌ی عطف مریم و یاسی

پروانه‌ی زائری که لبریز است

از غصّه‌ی لاله‌های عباسی

 

ای واژه‌ی سبز و شعله‌ور ای عشق !

من باز به تو رجوع خواهم کرد

فانوسم اگرچه گر بخندی تو

از سینه‌ی خود طلوع خواهم کرد

 




تاریخ : جمعه 91/11/20 | 4:50 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

آفتاب عرفان ( بهجت )

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

در روزهایی که یادآور عروج ملکوتی عبد صالح خدا ، آیت الله بهجت است این چهار پاره را اگرچه در خور ایشان نیست تقدیم می‌کنم به همه دوستدارانش ، باشد که انگیزه ای شود که پا  جای پای او بگذاریم :

آفتاب عرفان :

از ورای سکوت آمده‌ است

خیس باران اشکهای خودش

باز گویا قنوت می‌خوانده

غرق آرامش صدای خودش

 

ربّنا آتنا ... خدایا عشق

عشق ... باز عشق ، عشق و دیگر هیچ

می‌کند در « قنا عذابَ النّار »

با نماز عشق، عشق و دیگر هیچ

 

او چو ابر بهار بود که بود

زیر پاهای او زمین ، همه بغض

تکه تکه چه را فرو می‌برد ؟!

مانده‌ام ! یک گلو و اینهمه بغض

                              

اگر از او سئوال می کردی

راز لبخندِ آب را می گفت

پاسخش مثل روز روشن بود

مثل باران جواب را می گفت

 

شمع پروانه‌های ربّانی

شعله بر دوش و نور بر تن داشت

آفتاب عاشق نگاهش بود

سهمی از آسمان فومن داشت

 

وقتی از کوچه باغ تنهایی

مثل باران عبور می‌فرمود

از اقاقی گرفته تا نرگس

همه را غرق نور می‌فرمود

 

مثل کوهی بلند و رازآلود

که دل قلّه‌اش به مه می‌خورد

بر ضریح نگاه نافذ او

عشق و عرفان به هم گره می‌خورد

 

مهربانی دخیل او شده بود

نفس سرکش چو آهویی رامش

عرش را فرش را به هم می‌زد

لحظه‌های به ظاهر آرامش

 

قامتش گرچه خم نشان می داد

با عبایی که تا کمر جاریست

اشک خاکستری چشمانش :

آبشاری که در سحر جاریست

 

سایه‌اش غرق نور بود از بس

لرزه بر آفتاب می‌انداخت

پیش او ، پیش او که محرم بود

عشق از رو نقاب می انداخت 

 

سروها نیز غبطه می‌خوردند

راستی راستی به کامش بود

حجت الله عقل در پی او

آیت الله « عشق » نامش بود

 

این اَبَر آسمان که بود قفس

سخت دلواپس پریدن او

مثل اینکه هزار سال گذشت

به همین زودی از ندیدن او

 

شب که در آب حوض چشمانش

عکس لبخند ماه می‌افتاد

حالت آسمان بهم می‌خورد

ناگهان سیل راه می‌افتاد

 

کوله عشق روی دوشش بود

شبرو محض کوچه باغ طلب

خوب اگر بنگرید ، بر جگرش

همچنان مانده‌است داغ طلب 

 

حتم دارم که شرم داشت گناه

قصد لبخند پاک او بکند

به گمانم مجال اگر یابد

سجده شیطان به خاک او بکند

 

او نرفته است ؛ ما نیامده‌ایم

که ببینیم خواب عرفان را

ابر مرگ ـ آه ـ گم نخواهد کرد

در خودش آفتاب عرفان را

 

برای شادی روحش صلوات

لطفاً برای هرچه بهتر شدن کارهای آینده ، از نظرات خودتان بهره مندم فرمایید .




تاریخ : شنبه 91/2/30 | 11:45 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر


  • paper | سبزک | تبلیغات متنی