به نام خدا
سلام
من یک معلّمم . و صد البته بعد از 20 سال سابقه مستأجرم و یک « موتور سوار» ؛ بله من یک موتور سوارم ! چه ایرادی دارد ؟! ایرادش توی خودش است . گاهی برای کلاهی که بر سر نگذاشتم جریمهام کردند و گاهی برای کمربندی که نبستم ـ چون اصلاً موتور بلا نسبت بعضیها ! کمربند ندارد ـ این دفعة آخر موتورم را که کنار مغازه مش ماشاله پارک بود برداشتند اولش یکه خوردم ( شاید هم دوکّه ! ) با خودم فکر کردم موتور گازی قراضه ما را کدام کاهدان زنی ، زده ! امّا بعد متوجه شدم در پارکینگ نیروی انتظامی است . برادران دلسوز نیروی انتظامی برای آنکه دزد آن را نبرد و من حواسم را بیشتر جمع کنم و درس عبرتی برای من و بقیه شود آن را بر پشت تویوتایشان سوار کردند و بردند پارکینگ . چه اشکال دارد موتور ما هم بالأخره آدم است ، دل دارد ! چقدر سوارش شوند یک مبلغی هم سواری کند !! رفتم پاسگاه . عجز و لابه کردم ، گفتم من یک معلمم ، تازه همه مدارک را هم دارم !! گفتند نمیشود . مگر الکی است همینطوری دستی دستی موتور زبان بسته را بدهیم برود ژی کارش ؟! ... به شما !؟ پدر جد ناتنی خواجه حافظ هم اگر باید باید راه قانونی را طی کند ! تازه از کجا معلوم موتور دزدی نباشد !! ببخشیدها شما هرکی هستی برای خودت هستی ... ! ( و الخ ) آنوقت رفتم از گواهینامه و بیمه نامه و کارت ملّی و شناسنامه و قبض آب و برق گاز ... ـ نفسم گرفت ـ کپی گرفتم و بعد از یک ماراتن یک هفتهای تازه اثبات کردم که من کی هستم و آن موتور داغان هم مال من است و آنوقت توانستم موتورم را آزاد کنم !! تازه مأموره به من گفت مال آب و فاضلابی ؟! گفتم نه یک معلّم ساده هستم . طرف با لحن مخصوصی گفت خدا بهت رحم کرد ! اگر مال آب و فاضلاب بودی باهات کار داشتم !! ( حالا توی آب و فاضلاب باهاش چی کرده بودند که ... بماند ) من هم خدا را شکر کردم که آب و فاضلابی نیستم !! و یک معلّمم .
اکبر آقا ـ همسایه دیوار به دیوار ما ـ میگفت رفتم موتورم را در بیاورم طرف از من 15 تا پوشه و 6 تا ساندیس خواسته ... حتماً کارشان خیلی زیاد است بیچارهها تشنة شان میشود !! . بهش گفتم خدا را شکر ازت رشوه نخواست !! اکبر آقا آمد چیز دیگری هم بگوید که نمی دانم چطور شد حرفش را قورت داد !!
دیشب توی مسجد کل محمد میگفت : آقا باید فرهنگ سازی شود ! همه کمر بند و کلاه ایمنی و بیمه و ... ـ الخ ـ داشته باشند . چشمشان ، کور دندشان نرم میخواستند موتور نخرند !! کار و زندگی دارند که دارند ! غرض و قوله دارند که دارند !! پول ندارند بیمه کنند به جهنّم ! آش خالة شان است ! به این بیچارهها چه که بدحجابی بیداد می کند ، دزدی زیاد شده ! اصلاً مگر تنها مشکل جوانهای ما این است که چهار نخ فوکولشان را بیرون از دستمالهایشان می گذارند !!
( یه چیزهایی هم گفت که چون بدآموزی دارد تکراشان نمیکنم !! خلاصه در باره چیز بود ... یعنی این !... چیز !... نمی دانم شلوار ... دامن تنگ و ... یه چیزی هم گفت که درست نفهمیدم ... مینی موم؟ ! ... نه ... مینی جوب ؟! ... نه یه چیزهایی در همین مایهها !! )
من یک معلّمم ! هفته هم که هفته معلّم است . آندفعه به یک سرباز که موتور توقیفی یک نفر معلم را با سرعت 100 تا داشت میبرد پارکینگ گفتم : آقا کلاه ایمنی !! خدا رحم کرد نشنید و بر نگشت وگرنه کلاهی ... چیز ! یعنی بلایی بر سرم می آورد که مرغهای آسمان به حالم بال بال بزنند . من یک معلمم . شغلم شغل انبیاست . من عاشق بچههایم هستم . امروز با موتورم ـ موتور گازیم که تازه آزادش کردهام ! ـ رفتم مدرسه ؛ وارد کلاس که شدم روی سرم تخم مرغ پر از کاغذ ترکاندند ! روی تخته سیاه نوشته بود : « و عشق تپهای است که هر کره خری از آن بالا می رود !! » بچهها ، بچههایی که عاشقشان هستم ، وقتی داشتم تختهسیاه را پاک میکردم ، حسابی خندیدند !
این وسط ، هر کاری کردم نشکند ، این دل لعنتی شکست ! بغضم گرفت . میز و صندلی خاکی بود ، نشستم . بی خیالش ـ ماشین لباس شویی هم خراب شده ، جمعه خودم توی تشت لباسهایم را میشورم ، مادر بچهها احوال ندار است ! ـ قبلترها عینک نمیزدم حالا می زنم . محمد دستهایش را بالا گرفته بود . با اشاره سر به او فهماندم که حرفش را بزند . او هم بغض کرده بود . آقا ... چیز ... . خودش را کنترل میکند . انگار چیزی از اعماق وجودش دارد بالا میآید : آقا ... روز شما مبارک ! انگار سبک شده ، مینشیند . گچ را برداشتم و روی تخته سیاه نوشتم : روز دانش آموزان مبارک چون معلمها دلشان آنچنان از مهر شما پر است که چیزی از خودشان باقی نمانده است .
.: Weblog Themes By Pichak :.