شِکوه ( شعر ) - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شِکوه ( شعر )

به نام خداوند مردان جنگ

این مثنوی غزل به یاد کسانی سروده شده که از راهی که در آن رفتند پشیمان نیستند . خیلی‌ها رفتند و الآن به چرب و شیرین دنیا دلبسته‌اند

اسم این شعر « شِکوه » است . از زبان استخوانهای تفحص شده سروده شده :

 بخیر یاد شب حمله آه آه ، بخیر          

عروج آن سنگرهای بی پناه ، بخیر

بخیر یاد دعای کمیل در سنگر

نگاه حق بینان بود و سیل در سنگر

و...خوب و بد دیگر هرچه هرچه بود گذشت

چقدر زود ، خدایا چقدر زود گذشت

به پاکبازی عادت نداشتید شما

و...هیچ شوق شهادت نداشتید شما         

شما چه می دانستید جنگ یعنی چه

و... ناله خونین تفنگ یعنی چه

و... درک بوی جنون را نکرد بینی تان

مفصل است حدیث عقب نشینی تان

هنوز می شد روح حماسه دست به دست

که ناگهان فهمیدیم غیبتان زده است

شما به ماندنتان پشت پا زده بودید

درست هنگام حمله جازده بودید

و ... .همچنان ما را التهاب می سوزاند

و...چشم ما را آوار خواب می سوزاند

در آن هجوم عطشناک آب زخمی شد

و... در تلاطم شب آفتاب زخمی شد

اگر نبود جنون بی پناه می ماندیم

میان آتش و خوون بی پناه می ماندیم

زیادتان گویی اصل ماجرا رفته است

و... اینکه بر ما بعد از شما چه ها رفته است

نسوخت هیچ برای نگاه ما دل تیغ

و...چنگ و دندان کم بود در مقابل تیغ

جوید دندان تانک پیکر ما را

ربود ترکش خمپارهای سر ما را

نشست آتش در دود ناگهان آنجا

و... دست ما شد مفقود ناگهان آنجا

پس از شمایان وقتی نبرد اوج گرفت

چفیه ای که به جا مانده بود موج گرفت

شما تماما مسئول هرچه شد هستید

بس است تهمت ،گمنام نیز خود هستید !

و... حال آمده اید ازحماسه می گوئید

به استخوان سر عشق کاسه می گوئید

چه فرصت خوبی بود جنگ ، آه ، دریغ !

چه کرده‌اید بغیر از درنگ ، آه ، دریغ !

عجیب نیست چه کردید یا چه فرمودید

به ما چه ساده شماها « به ما چه ! » فرمودید

شما که خود را مثل غروب آوردید

در این حوالی غمگین پی چه می گردید

و... خویش را به تلاشی عبث زدید که چه؟

دوباره از راه رفته آمدید که چه ؟!

به خود، بس است! از این بیشتر کلک نزنید

و         خواب ماها را بیش از این الک نزنید

و ... هرچه سوی حقیقت شتافتید بس است

و... استخوان اینجا هرچه یافتید بس است !

که گفت قافیه بازان ! دم از شرف بزنید

برای بی کسی ما که گفت کف بزنید ؟!

که گفت هدیه به آواز ما قفس بدهید

هرآنچه از ما برداشتید پس بدهید

پر است خواب شما از خیال بالشها

رسیده‌اید به بن بست « بی خیالش » ها

شما به شیشگی یک نگاه سنک زدید

و...آمدید وبر آئینه ها کلنگ زدید

به دست خویش بریدید حنجر گل را

چقدرساده گرفتید پیکر گل را

و...دست بیل شما را چگونه بوسیده

لبان زخمی این فرمهای پوسیده

جنازه باید قدری جنازه تر باشد

از این خبرهای کهنه تازه تر باشد

نشسته اید و دم از ایل می زنید هنوز

و... بر نگاه زمین بیل می زنید هنوز

نشسته اید ، نشستن حرام نیست مگر

و... عهد...؟! عهدشکستن حرام نیست مگر!؟

نمانده‌اید همین بس گناه پای شما

میان معرکه خالی نبود جای شما

چه ساده ما را بر خاک جا گذاشته‌اید

و    عشق را به امید خدا گذاشته‌اید

و...کرم حادثه برگ غرورتان را خورد

زخود به جا مشتی ادّعا گذاشته‌اید

و...مسخ شد دریا آخرش به لطف شما

چه داغها به دل ناخدا گذاشته‌اید

و نام گمنامی را به روی ما که گذاشت   

شما رفیقان آری شما گذاشته‌اید

خوش آمدید به بزم حماسه و شمشیر

قدم به روی دو تا چشم ما گذاشته‌اید

ولی هنوز نگفتید دشت وقتی سوخت

نگاه زخمی ما را کجا گذاشته‌اید

بایستید اگر ممکن است آنسوتر

به روی پاهایی خسته پا گذاشته اید

گرامی باد سوم خرداد و فتح خرمشهر و افتخارآفرینانی که خرمشهر ، بلکه ایران را آزاد کردند




تاریخ : چهارشنبه 91/3/3 | 5:36 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی