داستان غیرت - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان غیرت

به نام خدا

این داستان کوتاه از خودم نیست امّا چون خوشم آمده می گذارم بخوانید و لذتش را ببرید و نظرتان را بدهید :

 

  ( قابل توجه آقایانی که خانمهایشان بعضی چیزها را رعایت نمی کنند )

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و با عصبانیت، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان ، خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... 

( نظر یادتان نرود ) 




تاریخ : شنبه 91/3/6 | 12:25 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی