به نام خدا
می گویند روزی روزگاری کسی در راهی نشسته بود و زار زار گریه همی کرد ! ساده دلی از کنارش گذر همینمودن گرفت ! گفت سچه گریه همیکنی ؟! گفت سگم ! گفت چرا ؟! گفت دارد میمیرد . گفت سچه ؟! گفت از گشنگی . گفت در انبان چه داری ؟ گفت نان ! گفت من علاج همیدانم تکه ای نان به او ده و خلاص !! گفت : گریه کنم امّا نان دادن هرگز !!
این نقل اخلاقِ برخی فوضلا ( ببخشید اگر اشتباه چاپی در نوشته های حقیر فراوان یافت همیشود ! ) است که به وب من ( و شاید وب شما ) سرک همیکشند و از خودشان نظر در همیکنند !! و عِرض خود می برند و زحمت ما میدارند !!
مثلاً : گفت این چه مزخرفی است که به اسم شعر نو ، نوشته ای اگر من باشم ... میخواهی الآن برایت از این مزخرفات فلان مقدار بنویسم !!
روزی از او پرسیدم فلانی شعر نو میخوانی ؟ گفت نه ؛ اصلاً از شعر نو بدم می آید !
آخر بنده خدا ! تویی که اصلاً شعر و ادبیات حالیت نمیشود بیکاری در باره شعر نظر مینویسی !؟
اگر از این یکی بنده خدا ( یعنی من ! ) بدت می آید ( حالا به هر علت ) دیگر در باره شعر نظر نده چون در حیطة کاری تو نیست تو برو شبهاتت را مطرح کن ( البته همنشین بد ، بد دردی است ؛ فکر می کنم همکلاسی هایت در تو تأثیر بد گذاشته اند ) . امّا رابطه اش با داستان بالا :
من علاج همیدانم : آدرست را بنویس و جوابهایم را فقط خودت بخوان خلاص !! ( حتماً او خواهد گفت : فحش می دهم ، ایراد بنی اسرائیلی وارد می کنم ؛ دشمنی میکنم اما آدرس نمیدهم !! )
حالا شما بگویید مگر من همین عقل ناقصم را از سر راه پیدا کرده ام که درر و گهر ( نظرات ) ایشان را در معرض دید عقلای دیگر بگذارم ، نه ! شما قضاوت کنید : به قیافه من میآید ؟!!
فعلاً
.: Weblog Themes By Pichak :.