من یک رئیس جمهورم !! - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من یک رئیس جمهورم !!

به نام خدا

به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید به همه دانش‌آموزان کوشای ایران عزیز تقدیم می‌شود ؛ مخصوصاً به دانش آموزان خودم. این دفعه عکس خودم را می‌گذارم شاید کسی احوالی ازم گرفت ( اگرچه شاید موجبات ناراحتی برخی هم فراهم شود ! )

http://s1.picofile.com/file/7513084729/10_10_2012_02_18_50.jpg

من یک رئیس جمهورم !

این جمله را با جدیّت تمام گفت و دفتر انشایش رابست و منتظر ایستاد ببیند آقای توکّل معلم انشایشان چه می گوید : علی زیر لب و با تمسخُر متلکی انداخت : بیشین بینیم بابا ! . ناصر به طرف میز پشتی برگشت و پرسید : قرص مرصی ? چیزی ندارین ؟! . از میان بچه‌های میز آخر به قول معلم عربیشان : سوپر دولوکسهای آخر یک نصفه مداد رنگی رفت هوا و از بغل گوش او به طرف زمین افتاد . هنوز معلم انشاء در تفکراتش دست و پا می‌زد و با انگشت اشاره و سبابه‌اش انتهای سبیلهایش را تاب می‌داد .

- بده ببینم دفترت رو !

- بفرماین

دفترش را گرفت و شروع کرد به ورانداز کردن .خط ، خط خودش بود . آخر انشایش را امضا هم کرده بود .

- معدل پارسالت چند شد ؟

- 17 آقا

- فکر می‌کنی با این معدل می‌شه رئیس جمهور شد !؟

- آره آقا ! رئیس جمهور شدن که به معدل نیست !

- پس به چیه ؟

- به اینه که مثل من بتونی شجاع باشی !!

- تو پسر پدر شجاع هم نیستی ! ... شجاع !!

- اولاً که تو نه شما ! ؛ ثانیاً گوریل انگوری هم وقتی به بعضی معلمهای انشاء می‌رسه میگه زکّی !!

- بله ؟!

بلند شد ؛ گوشش را گرفت و با یک ادنگی پرتش کرد بیرون .

- مبصر ‍! این کره خرو ببر دفتر بگو دیگه حق نداره توی کلاس من بشینه !

20 سال بعد :

پرونده سبز رنگ ، دیگر رنگ و رویش را از دست داده بود .می‌خواست با پول پاداش بازنشستگیش چند تا اتاق فسقلی بسازد پروانه می‌خواست - از بس این اتاق و آن اتاق کرده بود پاهایش درد می کرد . رئیس دفتر شهردار او را تحویل گرفت و با متانت خاصّی گفت : بفرمایین بشینین ؛ چند لحظه بعد جلسه جناب شهردار تموم می‌شه . نشست ؛ شروع کرد به ورق زدن برگه‌های توی پوشه . چند لحظه بعد که خسته شد چشم گرداند به اطلاعیه ها و کاغذهایی که به در و دیوار اتاق چسبیده بود . روی یکی زوم کرد . جناب شهردار آقای... به خاطر امعان نظر جنابعالی در خصوص حل مشکل سد معبر خیابان ... صمیمانه از شما سپاسگزاریم . اهالی ...

اسم برایش آشنا آمد .

- آقا ... آقا

- منشی آقای شهردار بود

- ببخشین !!

- حواستون کجاس ؟! پوشتونو بدین

چند لحظه بعد ، قیافه‌ای آشنا را جلوی درب اتاق شهر دار دید که با پوشه سبزرنگ او به طرفش می‌آمد . لبخندی هم روی لبهایش بود . او را شناخت ؛ خودش بود ؛ رئیس جمهور نشده بود امّا شهردار شده بود . او را در آغوش گرفت و برد در اتاقش . چایی و شیرینی را که خوردند . سر سه صوت تمام کارهای پروانه ساختمانیش تمام شده بود . منشی پوشه را با احترام تحویلش داد . و به همراه آقای شهردار تا پله‌های پایین بدرقه شد .




تاریخ : دوشنبه 91/7/3 | 11:37 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی