به نام خدا
به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید به همه دانشآموزان کوشای ایران عزیز تقدیم میشود ؛ مخصوصاً به دانش آموزان خودم. این دفعه عکس خودم را میگذارم شاید کسی احوالی ازم گرفت ( اگرچه شاید موجبات ناراحتی برخی هم فراهم شود ! )
من یک رئیس جمهورم !
این جمله را با جدیّت تمام گفت و دفتر انشایش رابست و منتظر ایستاد ببیند آقای توکّل – معلم انشایشان – چه می گوید : علی زیر لب و با تمسخُر متلکی انداخت : بیشین بینیم بابا ! . ناصر به طرف میز پشتی برگشت و پرسید : قرص مرصی ? چیزی ندارین ؟! . از میان بچههای میز آخر – به قول معلم عربیشان : سوپر دولوکسهای آخر – یک نصفه مداد رنگی رفت هوا و از بغل گوش او به طرف زمین افتاد . هنوز معلم انشاء در تفکراتش دست و پا میزد و با انگشت اشاره و سبابهاش انتهای سبیلهایش را تاب میداد .
- بده ببینم دفترت رو !
- بفرماین
دفترش را گرفت و شروع کرد به ورانداز کردن .خط ، خط خودش بود . آخر انشایش را امضا هم کرده بود .
- معدل پارسالت چند شد ؟
- 17 آقا
- فکر میکنی با این معدل میشه رئیس جمهور شد !؟
- آره آقا ! رئیس جمهور شدن که به معدل نیست !
- پس به چیه ؟
- به اینه که مثل من بتونی شجاع باشی !!
- تو پسر پدر شجاع هم نیستی ! ... شجاع !!
- اولاً که تو نه شما ! ؛ ثانیاً گوریل انگوری هم وقتی به بعضی معلمهای انشاء میرسه میگه زکّی !!
- بله ؟!
بلند شد ؛ گوشش را گرفت و با یک ادنگی پرتش کرد بیرون .
- مبصر ! این کره خرو ببر دفتر بگو دیگه حق نداره توی کلاس من بشینه !
20 سال بعد :
پرونده سبز رنگ ، دیگر رنگ و رویش را از دست داده بود .میخواست با پول پاداش بازنشستگیش چند تا اتاق فسقلی بسازد – پروانه میخواست - از بس این اتاق و آن اتاق کرده بود پاهایش درد می کرد . رئیس دفتر شهردار او را تحویل گرفت و با متانت خاصّی گفت : بفرمایین بشینین ؛ چند لحظه بعد جلسه جناب شهردار تموم میشه . نشست ؛ شروع کرد به ورق زدن برگههای توی پوشه . چند لحظه بعد که خسته شد چشم گرداند به اطلاعیه ها و کاغذهایی که به در و دیوار اتاق چسبیده بود . روی یکی زوم کرد . جناب شهردار آقای... به خاطر امعان نظر جنابعالی در خصوص حل مشکل سد معبر خیابان ... صمیمانه از شما سپاسگزاریم . اهالی ...
اسم برایش آشنا آمد .
- آقا ... آقا
- منشی آقای شهردار بود
- ببخشین !!
- حواستون کجاس ؟! پوشتونو بدین
چند لحظه بعد ، قیافهای آشنا را جلوی درب اتاق شهر دار دید که با پوشه سبزرنگ او به طرفش میآمد . لبخندی هم روی لبهایش بود . او را شناخت ؛ خودش بود ؛ رئیس جمهور نشده بود امّا شهردار شده بود . او را در آغوش گرفت و برد در اتاقش . چایی و شیرینی را که خوردند . سر سه صوت تمام کارهای پروانه ساختمانیش تمام شده بود . منشی پوشه را با احترام تحویلش داد . و به همراه آقای شهردار تا پلههای پایین بدرقه شد .
.: Weblog Themes By Pichak :.