سم الله الرّحمن الرّحیم
سلام
یاد ایّامی که در گلشن ... گاهی برخی شعرها آدم را میبرد آن دورها ... مخصوصاً اگر شعر خودت باشد ! امشب هم از آن شبهاست !
فلانی هم که نیست !
تاب خاموشی ندارم همزبانی هم که نیست !
عشق و رسوایی چنان راز نهانی هم که نیست
با چنین حالی که من دارم چه امیّدی به وصل
دل اسیر و درد بسیار و زبانی هم که نیست
طعمهی سگهای کوی دوست خواهد شد دلم
کوچهها تنگند آنجا ، استخوانی هم که نیست !!
میکِشد دلبر به خون چشم مرا وقتی که هست
از فراقش میسپارم جان زمانی هم که نیست !!
این شب تاریک گیسوی کدام آئینه است !؟
راه را گم کردهام ... خط و نشانی هم که نیست !
عزم صید نازنین صیّاد خود دارم ولی
دام گستردم ... نشد ! تیر و کمانی هم که نیست !
چیست جنس عشقتان ای بیدهای شیک پوش !
ریشهای خاکی ندارد آسمانی هم که نیست !
ماندهام با بیخودی امشب چگونه سر کنم
عشق را « عابد » نمیفهمد فلانی هم که نیست !!!
18 شهریور 1376
.: Weblog Themes By Pichak :.