بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام به همه . درست 21 سال و یک ماه و 23 روز از تولد این چهارپاره می گذرد . الآن دیگر برای خودش مردی شده است ! یادش بخیر ! آنروزها نگاهم را بر میداشتم و بر جدولهای شهر « سیاه مشق » مینوشتم !
آی دیوانه ... آی دیوانه !!
باز ناگاه خندهاش گل کرد
این غریب صبور بی خانه
بچهها باز دورهاش کردند
: آی دیوانه ... آی دیوانه !!
صورتش مهربانتر از خورشید
باطنش هم زلالتر از آب
مثل یک بیت ساده و بی وزن
در هیاهوی گنگ شعری ناب !
او در این کوچه باغها عمریست
مثل گلهای یاس میخندد
یا چو گندم میان گندمزار
زیر دستان داس می خندد
سهم او از تمام زندگیش
تکهای چوب و پارهای سنگ است
او به لبخند عشق میورزد
گرچه گویی همیشه دلتنگ است
او پر از لحظههای تنهایی
او پر از سایههای مبهم روز
و پر از گوشههای دنج نگاه
و پر از شعلههای خاطره سوز
او نفس میکشد ولی افسوس
عشق را مرگ را نمیفهمد
او خزان دیده است امّا ... آه
نالهی برگ را نمیفهمد
او چو سگهای هرزه منحوس است
و چو گلهای کاغذی بی خار
مثل شعری سیاهتر از تلخ !
مثل راهی نشیب و ناهموار
مادرش از دیار هیچستان
پدرش اهل ناکجا آباد
و خودش ؟ ... هیچ در گلوی خودش
مثل یک بغض تشنهی فریاد
مثل حرف بلوری یک تنگ
که نشستهاست خالی از ماهی
با هزاران امید از کف رود
جرعهای آب می خورد گاهی
یا ز دستان پاک یک عاقل
تکهای نان خشک می گیرد
و کنار خرابهای هر شب
مثل یک روح تشنه میمیرد
فکرهای زلال این ماهی
در دل تنگ جا نمیگیرد
دست او ریشهکرده است امّا
این گل سرخ پا نمیگیرد ...
لنگرود ـ 70/10/7
.: Weblog Themes By Pichak :.