بسم الله الرّحمن الرّحیم
به مناسبت هفته بسیج این داستان را تقدیم میکنم
آن را سیو کنید و بخوانید و نظر بدهید . یا علی
قسمت اول :
ـ بشکن !!
ـ بله؟!
شاگرد راننده بدون اینکه سرش را برگرداند تکرار کرد :
ـ بشکن بیاد !! یه پانصدی !!
ـ منکه پول بلیط رو دادم دیگه چی چی رو بشکنم ؟!
شاگرد راننده نصفه نیمه سرش را برگرداند . نگاهش نشان میداد که وقت اضافه ندارد برای امثال او تلف کند .
ـ حاج آقا !... یا هرکی !! ... ساک مستطاب از حد استانداردش یه هوا بزرگتره ؛ پانصدی رو میشکنی یا بلیطتو جر بدم بره پی کارش ؟!
آتش سیگارش نزدیک بود به لبهایش برسد و به خاطر اینکه دودش توی چشمهایش نرود آنها را نیمه باز گذاشته بود . برگشت .
ـ آبجی ساکتو بده ...
با خودش فکر کرد با قیافهای که او دارد ، نباید چنین برخوردی با او شود : ریش بلند و آنکادر شده ، دوتا انگشتر فرد اعلاء ! ، تسبیح تربت ، ... مخصوصاً یخة او که نشان میداد او یک طلبه و یا حداقل یک بسیجی چهار آتشه است ! . شاگرد راننده درحالیکه مشغول گذاشتن ساک بقیه مسافرها در صندوق اتوبوس بود ، همانطور نشسته ، دست چپش را مثل رانندة تاکسی تا یک وجب ، از شانهاش بالاتر آورد و با تکانهایی ملایم ، حالیش کرد که پانصدی را بشکند !
چند نفر از مسافرها داشتند او و شاگرد راننده را میپائیدند از حرکات لب و لوچةشان فهمید که باید قال را بکند ! آهی کشید پانصد تومانی مفت و مثل را گذاشت توی مشت یارو .
ـ آهان ! این شد ! ، ما شاء الله ، عجب سنگینه ! توش مگه چی چپوندی !؟
ساک را با فشار هُل داد توی جعبة اتوبوس . چیزی که عصبانیت او را چند برابر کرد این بود که شاگرد راننده از بیشتر مسافرها ، حتی آنهایی که ساکهایشان بیشتر و بزرگتر از مال او بود پولی نگرفت .
بلیط در دست ، صندلی خودش را پیدا کرد و نشست رویش . صندلی شمارة 9 . امّا ...
ـ آبجی بفرما اینجا ... آقا جون بلند شو برو اونجا بشین
( و با دست به ته اتوبوس اشاره کرد ) . بدون اینکه کم بیاورد بلیط اتوبوس را گرفت جلوی دماغ شاگرد راننده :
ـ من جام اینجاس ملتفتی ؟!
ـ داشم ! آقای چیز ... ! یعنی حاج آقا ! عدْل جای این خانم هم اینجاست ؛ ایشون که هم شیرة سرکار نیست ؟ هست ؟! به اصطلاح ، شما با هم نامحرمین ! امّا اگه خواستی خیالی نیست خود دانی . آبجی ! جای شما بغل ایشونه !
جلّ الخالق ! نگاه کرد خانمه چنان مالانده بود که ... ! نفهمید چطور شد امّا خودش را دید که آخر اتوبوس روی یک صندلی بدون دسته نشسته و جیکش هم در نمیآید .
درست وقتی اتوبوس خواست حرکت کند ؛ جوانکی در حالیکه از راننده و شاگرد راننده و تک تک مسافرها عذر خواهی میکرد و به همه سلام میگفت پرید بالا :
ـ یا الله ، سلامٌ علیکم جمیعاً ... مخلصم ... شما خوبید ، شما چطورید ... یا الله ! ببخشید ...
و یک راست آمد آخر اتوبوس .
ـ سلامٌ علیکم حاج آقا !
اگرچه از سر و وضع طرف خوشش نیامده بود جواب سلامش را به سردی داد . نفهمید چرا امّا تکانی به تسبیح تربتش داد طوری که به چشم بیاید .
ـ اجازه هست کنارتون بشینم ؟!
سری تکان داد . زیر چشمی نگاهی به او کرد هنوز درست و حسابی جابجا نشده ، دستمال کوچکی را که چهار تا کرده بود ، خیلی عجیب و دزدانه باز کرد و جلوی چشمهایش گرفت و چند ثانیه نگاه داشت بعد آن را در حالیکه دو دستی آن را گرفته بود روی زانوهایش گذاشت . دستمال مرموزی بود مخصوصاً اینکه چند لحظه به چند لحظه آن را جلوی چشمش میگرفت و پایین میآورد . سعی کرد زیر چشمی بفهمد که چه چیزی را در آن جا سازی کرده است :
ـ یعنی اون چیه ؟!
کنجکاویش ادامه داشت . فکرهای مختلفی به ذهنش رسید . در همین حین و وین ، طرف بلند شد و به طرف راننده رفت ... حالا یک پارچ آب در دست مشغول تعارف به مسافرها بود صندلی به صندلی آمد تا به او رسید به او هم تعارف کرد و آخر از همه نصف لیوان آب را در سه قُلُپ بالا کشید :
ـ بسم الله الرّحمن الرّحیم ... الحمدُ لِلّه ربّ العالمین. سلام بر لب عطشان حسین ، لعنت بر یزید و یزیدیان .
این کلمات را زیر لب گفت . پارچ و لیوان را برگرداند و آرام سر جایش نشست . باز دستمال مرموزش را در آورد و شروع کرد به سرک کشیدن در آن .
یک ربعی بود که ماشین حرکت کرده بود که صدای ترانه ، اتوبوس را پر کرد . شاگرد راننده کارش را کرده بود . حتماً میخواست حال او را بگیرد .
ـ ماشین به این داغونی همه جاش باند گذاشتن ... اگه شجریانی ! چیزی ! میذاشت باز میشد تحمل کرد امّا طرف صدای زن گذاشته !
مسافرها بدون اینکه توجهی داشته باشند مشغول خودشان بودند . بین اینهمه مسافر فقط او بود که سر و وضعش نشان میداد با اینجور چیزها مخالف است خواست برود و به راننده تذکر بدهد . سبیل کلفت راننده از داخل آینه به او چشمک میزد !
ـ اگه برم امکان داره دماغ سوخته بشم ، اونم جلوی اون شاگرد رانندة نا لوطی . تازه ممکنه وسط برّ و بیابون نگرم دارن . امر به معروف و نهی از منکر اینجور جاها واجب نیست !
بهتر دید که خودش را به خواب بزند .
تازه وارد ، داشت از توی خرت و پرتهایش دنبال چیزی میگشت . مثل اینکه پیدایش کرد چون دوباره راه افتاد به طرف جلوی اتوبوس . تا پیش راننده برسد با چند نفر خوش و بش کرد و دست به سینه شد . شاگرد راننده هنوز در رکاب اتوبوس ایستاده بود و داشت به بیرون نگاه میکرد ؛ با او هم دست داد . مشخص بود که راننده اعتراضی ندارد ؛ روی تک صندلی ، کنارش نشست و مشغول خنده و شوخی با او شد . هنوز چند لحظه نگذشته بود که ناگهان صدای ترانه قطع شد و به جایش صدای حاج آقایی به گوش رسید که داشت درباره اخلاق پیامبر ( صلّی الله علیه و آله ) و محبّت و مهرورزیش صحبت میکرد . تازه وارد کارش را کرده بود ! مسافرها تک و توک سرک میکشیدند ببینند چه اتفاقی افتاده است . چند لحظه بعد همة اتوبوس با سکوت معنا داری سر تا پا گوش شده بودند ؛ حتی شاگرد راننده حتی آن خانم ژیگولو ! . تسبیحش را گذاشت توی جیبش و موبایلش را در آورد و شروع کرد به بازی کردن ... .
ـ نهار و نماز ؛ فقط نیم ساعت وقت دارین ، کسی جا نمونه .
قنوت نماز بود که فهمید کسی به او اقتدا کرده است . او بود .
بلند شد برود نهار بخورد وقت زیادی نداشت . او را دید نشسته و انگار با انگشت شصت دارد بند انگشتهای دیگرش را میشمارد ـ داشت تسبیح میگفت ـ آن دستمال مرموز هم روی زانویش بود .
... سوار شدند . باز با موبایلش مشغول شد .
ـ بفرمایین ... !
سیب زرد کوچکی بود که با بی میلی از دستش گرفت . برخلاف سفرهای دیگر ، اینبار ششلیکه چسبیده بود مخصوصاً دوغی که خنکایش حالی به او داده بود . غریبه گفت :
ـ اسم من ناصره . ببخشین میشه یه نگاهی بکنم ...
نمیخواست با آن یال و کوپال ، به بخل و خسّت متّهم شود مخصوصاً الآن که نمک گیر شده بود ؛ موبایل را داد دستش .
ـ چقدر جالب ! بازی هم داره ؟! ... اجازه هست ؟!
ـ اول این دکمه رو میزنیم ... بعد این قسمت رو انتخاب میکنیم ... بعد ...
دوست نداشت سر صحبت را با او باز کند . سرش را به شیشه چسباند . یک لحظه قیافة شاگرد راننده توی ذهنش آمد با آن دستمال دور گردنش که انگار قسمتی از یک لنگ حمام بود .
ـ هم باهاش شیشة ماشینو پاک میکنه هم سر و صورت خودشو !!
دلش پر بود . با خودش فکر میکرد چه طور میتواند حال او را بگیرد و به او بفهماند که او هم برای خودش کسی است .
ـ اصلاً این یارو با حزب اللهیها مشکل داره !
با تکانهای ملایمی که بر شانههایش احساس کرد بیدار شد . فهمید که چند دقیقهای چرت زده
ـ حاج آقا ! حاج آقا ! ... ببخشید همراهتون ! دست شما درد نکنه .
موبایل را گرفت و دوباره سرش را چسباند به شیشه . دلش هنوز درست و حسابی گرم نشده بود که دوباره دستی به شانهاش خورد . با خودش فکر کرد :
ـ دیگه چی کار داره !
ـ آقا بلند شو
به خودش آمد .
ـ بفرمایید جناب سروان !
ـ وسایلتونو بردارین برین پایین .
ـ واسة چی ؟
ـ مثل اینکه تو باغ نیستی ها ! بفرما پایین آقا جون ، وقت نگیر ! اینجا گلوگاهه باید بازرسی بشین .
ـ چرا من ؟! اینهمه مسافر اینجا هست . اصلاً قیافة من به خلافها میخوره !؟
( بقیهاش فردا ان شاء الله )
.: Weblog Themes By Pichak :.