زبر و زرنگ 2 - شین مثل شعور

زبر و زرنگ 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

( این هم ادامه داستان : البته اول قسمت 1 را بخوانید بعد این قسمت را !! )

... مأمور ، جوابی به او نداد . متوجه نشد پاسدار است یا از نیروهای انتظامی ؛ با تعجب و عصبانیت بلند شد . قبل از او ناصر و یک نفر دیگر هم پائین آمده بودند . شاگرد راننده پوزخند زنان در صندوق را بالا زد و بالأخره ساک او را پیدا کرد و انداخت جلوی پایش . تا خواست ساکش را بردارد سربازی که کنارش ایستاده بود پیش دستی کرد و ساک را برداشت .

ـ سرکار ! چیزی توش نیست یه مشت کتابه !

ـ حالا معلوم می‌شه !

احساس می کرد بین آنهمه چشم که او را می‌پائیدند از آبرویش چیزی نمانده است .

ـ الآن فکر می‌کنن من چی کار کردم .

مأمور بازرسی آمد . از کنار سومی گذشت . چیزی نگفت . رنگ طرف ، مثل گچ سفید شده بود و انگار داشت می‌لرزید .

 به ناصر که رسید او را چند قدم آنطرفتر کشید . شترق ! گذاشت بیخ گوشش . چند لحظه بعد او را هل داد پیش بقیه ...

ـ حالا دیگه برای من قاچاق می‌کنین ؟!

از سر تا پای او را هم برانداز کرد  ...

ـ خجالت نمی‌کشی ؟ با این قیافه ، دارین روی خون مردم خونه می‌سازین !!

گیج و مبهوت مثل اینکه این چیزها را در خواب می‌دید چیزی نگفت یعنی نتوانست که بگوید . ناصر هم خونسرد ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت .  دستمال مرموزش نیز توی دستش بود . تا بیاید و حالیشان کند که آقا اشتباهی گرفتین من طلبه‌ام و دارم از زیارت برمی‌گردم ؛ اصلاٌ نمی‌دانم دربارة چی حرف می‌زنین ؛ اتوبوس ، مثل یک فحش آبدار بزرگ ، یک ابر دود سیاه نثارشان کرد و آرام آرام خودش را به سینة جاده کشید و رفت . شاگرد راننده سرش را از پنجره بیرون آورده بود و نگاهش می‌کرد اینبار خیلی بی ادبانه‌تر از دفعات قبلی . دستپاچه شد .

ـ آقا ما چی ؟! اتوبوس ... !

کسی جوابش را نداد . نگاهی به ناصر کرد .

ـ می‌دونم همه چیز تقصیر این پسره ست ؛ یا حضرت عباس !

نمی دانست چه سرنوشتی در انتظارشان است . تصویر یک اتاق کوچک که یک طرفش یک در آهنی بزرگ با یک دریچة کوچک داشت در ذهنش آمد . در دلش داشت به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفت . آنها را به طرف کانتینری که با رنگ سبز و زرد و سفید به صورت پلنگی رنگ شده بود بردند . باد پرچمهای سه رنگی که بر روی چند میله نصب شده بودند را به شدّت تکان می‌داد . خیال کرد دارند بر علیه او شعار می‌دهند  : « مرگ بر قاچاقچی ! مرگ بر منافق ، مرگ بر ضد ولایت ... »

چند لحظه بعد مأمور دیگری وارد شد که همه به او احترام گذاشتند . تا به آنان برسد  همراهش را در آورد و شماره‌ای را گرفت .

احساس کرد چیزی کمرش را قلقلک می‌دهد ، صدای مداحی که از زیر پیراهنش بلند شد تازه یادش آمد که موبایلش زنگ می‌زند . با تردید و این فکر که اجازه دارد جواب بدهد یا نه ، گوشی را در آورد . شماره ناآشنا بود ... با خودش فکر کرد توی این هیر و ویر این دیگه کیه !

ـ. ... الو ...

ـ سلام ، خسته نباشین ، طبق هماهنگی که فرموده بودید مورد اجرا شد ! جنسها همانطور که گزارش داده بودین پیدا شد ...

گیجیش چند برابر شد . صدایی که از توی گوشیش می‌آمد را از دو متر جلوتر هم می‌شنید !            

« سرهنگ پاسدار حسین زاده » را توانست از اتیکتش بخواند . سرهنگ جلو آمد و آرام او را در آغوش گرفت و با او معانقه کرد . محاسنش عجب عطری می‌داد . زیر گوشش گفت :

ـ آقا خسته نباشین ، اگه توی هر ماشینی یکی دو تا مثل شما « زبر و زرنگ » باشه همة مشکلها حل می‌شه . امّا خودمانیم ها ! عجب فیلمی بازی کردین ؛ مخصوصاً شما ! هیچکس متوجه نشد کار شما بوده !

ناصر بی‌ توجه به همه با دستمالش مشغول بود . سرهنگ بعد از او به طرف ناصر رفت :

ـ عجب رفیقی داری ! قدرشو بدون !

ناصر هم با سر حرف او را تأیید کرد . کیف سامسونت قهوه‌ای رنگ آن مرد در دست سرهنگ بود امّا از خودش خبری نبود . سربازی که ساکش را گرفته بود با سینی چایی آمد و با احترام جلویشان ایستاد .  عجب چایی بود به هرچی شربت به لیمو گفته بود زکّی !! چند لحظه بعد سرهنگ آنان را تا اتوبوسی که تازه رسیده بود همراهی کرد . انگار راننده آشنا بود .

ـ حاج علی ! برات دو تا مسافر مخصوص دارم !

ـ چشم جناب سرهنگ ! مسافر نیستن ؛ صاب ماشینن !!

بالا که رفتند چند نفر از مسافرها به آنها سلام گفتند . چهره‌ها همه نور بالا می‌زد . انگار کاروان زیارتی بودند . باورش نمی‌شد آن اتوبوس درب داغان فکسنی کجا ، این ولووی توریستی کجا ؟! هنوز گیج و مات بود . دو نفر از مسافران ردیف جلویی بلند شدند و جایشان را به آنان دادند . صدای قرآن از ضبط اتوبوس بلند بود . به ناصر نگاه کرد . سرش به شیشه چسبیده بود . دقت کرد دید خواب است . دستمال کوچک مرموزش روی زانویش بود . با احتیاط آن را برداشت ، قرآن کوچکی بود . آن را بوسید ، بازش کرد ؛ داخل جلدش با خط زیبایی نوشته شده بود : « وَ الّذینَ جاهدوا فینا لَنَهدینَّهم سُبُلَنا * ، به خاطر موفقیتش در کلاس آمادگی دفاعی ، هدیه شد به برادر بسیجی ناصرِ ... »


تاریخ : چهارشنبه 87/9/6 | 6:42 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی