بیا اینور بازار
من ادبیات خوانده نخواندهام !
ابیاتم از ادب خالی است.
خال گونههایش حالی به حالیم میکند
دم به ساعت دمِ خال خال میگیرم :
« گاهی خیال می کنم از عشق دم زدن
تنها به حرف میشود امّا ... نمیشود! »
از آسمان پنجم شعرم کلاهم پائین افتاد
داشتم به شما می نگریستم که گریستم
ـ عشق شوری در نهاد ما نهاد ـ
چند ثانیه تماشا فرصت حیات ماست
: « گر چشم به چشم من بدوزد آتش
در حُرم نگاه من بسوزد آتش »
و مرگ چند ثانیه ؛ تنها چند ثانیه ما را از تماشا باز میدارد
آی من در تماشا غرق شدهام ، ببینید !
مرگ برایم لالایی خواهد خواند لا لا لا لا ...
و من برایش خواهم گفت
و شرح خواهم داد که چقدر دلم تنگ است
عمق نگاه کبوترها نیز راز آبی آسمان را برایم فاش نکرد
هنوز سیمرغ کبوتر چاهی نیست
و گرگها مگر دل ندارند که عاشق یوسف شوند
: « تو لکه ننگ نازنینی هستی
ناجور قشنگ نازنینی هستی
مبهوت تو ماندهاست مهتاب ای عشق
حقّا که پلنگ نازنینی هستی »
باقی بقای ماست که دوستیم !!
.: Weblog Themes By Pichak :.