بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام
من خودم حالا یک معلمم
اگرچه این روزها کسی زیاد در مدرسه ها یادی از زحمات معلمها نمیکند ! یعنی اصلاً توقعی نداریم که کسی یادی از ما کند ، ولی خود ما یاد آن روزها هستیم و بوی کتابها و دلهره ها و ... ما را از خود بی خود میکند
در آخرین روز از هفته بزرگداشت معلم ؛ به یاد معلم ابتداییم این چند بیت را نوشته ام اگرچه هنوز خیلی ناقص است امّا تقدیم به همه کسانی که از جان و دل به معلمشان عشق می ورزند :
آه آن مرد بعد از اینهمه سال
تا خیابان دوباره آمده است
داس او گم شده ، بدون اسب
زیر باران دوباره آمده است
زاغکی قالب پنیری دید ...
آه باید پنیر هم بخرد
یک دل سیر گریه دیشب کرد
باید امروز سیر هم بخرد !
باز دارد چه ساده میپیچد
بوی بغضی که در گلو دارد
: « مرد گریه نمیکند » ... این است
با خودش صحبتی که او دارد
داد با چشمهای خیس به ما
درس « دارا انار دارد » را
کرد در ذهن سبز شالیها
فکر « باران اگر ببارد » را
روی پیشانی پر از چینش
چشمهای جاری از عرق شده است
کت و شلوار سرمهای رنگش ...
... خاطراتش ورق ورق شده است
دردها دوره کرده اند او را
دست او ، پای او و شانة او
دست گیرش عصای او شده است
وه چه دور است راه خانة او
مثل خورشید ، زیر سایه او
میشود کرد عشق را احساس
میبُرد شیشة نگاه مرا
چشم او مثل تکهای الماس
در دلم سیر و سرکه میجوشد
بین پا و نگاه من جنگ است
آه آقا اجازه ما دلمان
مثل غنچه برایتان تنگ است
.: Weblog Themes By Pichak :.