به نام خدا
شمعی که احرام میبست پروانه ای در طوافش
انگار آماده می کرد خود را برای مصافش
: کافیست این ادعاها ، شلاق سوزان من کو ؟!
این عاشق لاف زن را سازم پشیمان ز لافش !!
پروانه در عشق می سوخت ، پروانه لبخند می زد
پروانه سیمرغ میشد ... هرچند گم بود قافش !
بر پیکرش رقص می کرد یک شعلهی زرد و خونسرد
او نیز رقصید امّا در گوشهی اعتکافش !
تا حس یک میل شیرین بر سینهاش چنگ انداخت
در کوهی از داغ و آتش آغاز شد اکتشافش !
... او داشت می دید ... آری این عشق سوزان او بود
زخمی که در فرق او بود ناگاه وا شد شکافش ...
...
یک قطره خون ریخت بر خاک یک لاله آتشین رست
یک تیغ آسوده آنگاه برگشت سوی غلافش !!
تاریخ : شنبه 92/6/16 | 4:37 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.