بسم الله الرّحمن الرّحیم
ای غنچه ـ دور از جان ـ مگر دلگیر از این خاری !؟
در چشم ما با غیبت خود اشک می کاری
من باز جرأت کرده ام در بردن نامت
یک بار آخر گفته بودی دوستم داری !
میدانم ای سرو روان حالت به هم خورده است
از این عروسک بازهای کوچه بازاری
آقا تحمل کن ، تو را جان خودت برگرد
آقا مبادا اینکه از ما دست برداری
حق داری آقا ! ... شکوه کن از من ، بگو زشتم !
من عاشق خوبی برایت نیستم آری
چیزی درون سینه من سخت می پیچد
این جمله را بشنو ز من هرچند تکراری :
من دوستت ... من دوستت ... من دوستت دارم !
امّا نمی دانم تو امّا دوستم داری ؟!
تاریخ : شنبه 92/7/27 | 3:46 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.