بسم الله الرّحمن الرّحیم
خدایا ! به امید تو و برای تو می نویسم باشد که دستم را بگیری و از این تاریکنای جهل بدر آوری :
انّ اوهَنَ البیوت لبیتُ العنکبوت
خدایا تو می دانی چگونه اسیری هستم ؛ از خودخواهی و خودبینی و بُعد از تو ، تارها تنیده و با لطایف الحیلی نشسته و رشتهی مکر به دست گرفته، منتظر به دام انداختن مگسهایی هستم که شاید سرگردانی آنها در « هوی » ـ در ظاهر ـ بیش از من است ولی در اصل فرق چندانی با هم نداریم ! چرا که نه توانایی خلقت مگسی در ماست و نه توان پس گرفتن آنچه مگسی از ما بردارد ! ... : « ضَعُفَ الطّالبُ و المطلوب »
از آنچه در ذهن من از « فکرهای لزج » است با کلامی پلید در آمیخته و خانه نفس خود بنا نموده ام و بدبخت من ! که با کوری خود ( لهم اعینٌ لایُبصرونَ بها ) منتظر افتادن مگسها در دام خود هستم ؛ خود را نشسته بر دام گسترده خود میبینم و در دام بودن خود را نه !
دنیای بزرگ من چهار دیواریش با عبور هر نسیم ملایم به هم می ریزد و من بدون توجه به اینهمه هشدار و زنگ خطر باز از نو بنا می کنم و در انتظار می نشینم !
بر کنج دیواری تنیده ام که یک سویش شرک است ( نعوذُ بالله من شرور انفسِنا ) و سوی دیگرش اشتیاق به « مدح شدن » ... و آن سوی دیگر خودبزرگ بینی !
با هرچه دست و پا دارم چسبیده ام به این زندان لرزانی که خود برای خود ساخته ام
مگسها لباسهای رنگارنگ پوشیده اند و در مقابل من ره می روند و مرا به مهمانی چشمهای یخ کرده خود دعوت می کنند !
هر بال زدنشان اشتیاق این سینة کپک زده را زیاد می کند . اینهمه مگس ! . هر کدامشان که به دامم می افتند راضیم نمی کنند من همهی مگسها را می خواهم ! ... حتی بعد از همهی این مگسها باز هم مگس می خواهم !
هر تکانی که به دست و پایم می افتد یا مرا به سوی این کنج می خواند یا به سود آن یکی دیگر .گاهی هم به سوی همه ... همه .... همه !!
دیشب در بزم این مگسهای به دام افتاده که عاشقم شده اند چنان رقصیدم که استفراغم گرفت !
امّا این مگسها هم عجب زود دل آدم را می زنند !
با آنگه ظاهرشان یکی است امّا آدم دلش میخواهد این را رها کند و آن را بچسبد ... آن را رها کند و به این بپردازد ... از دام این در بیاید و به دام ان بیفتد و از دام ان در بیاید و به دام ان یکی گرفتار شود .
« من عنکبوت خوبی هستم ! » این را چشمم تا زور داشت فریاد کشید .
گویا مگسها هم فهمیده اند از این عنکبوت فرتوت آبی داغ نمی شود ! ... آنها هم داشتند با چشم من فریاد می کشیدند !
تازگیها هوس کرده ام بال در بیاورم !
پروانه ! ... آه چه میشود پروانه شوم ! ... سعی هم کردم ولی نشد ! ... چند بار خودم را با تمام قدرت به سمت آسمان پرتاب کردم امّا باز افتادم روی تارهای خودم ... باز هم افتادم روی دامهای خودم ! ... روی خانه خودم ! ... بیت نفس خودم
این مگسها هم بدبختها چند بار خواستند پروانه شوند ... من روی تارهایم نشستم و معلق وارو زدنشان حسابی حالم را به هم زد ؛ هرچند از خنده و گریه روده بر شدم
با خودم گفتم کمی از این خانه لرزان را کم کنم ... و ... هرس کردم ! دیدم ـ وای ـ گویا این دامها هم ریشهشان از جایی دیگر آب می خورد ؛ بزرگتر شدند !
داد کردم ، فریاد کشیدم ، هوار زدم ! ... آی من اعتراض دارم ! ... امّا کسی گوشش به حرفهای من بدهکار نبود ! ... و این من بودم که روی چهار دیواری نفس خود نشسته بودم و حالا رشتهی دامها را باز به دستم داده بودند ! ...
عزیزانی که این متن را خواندند . این داستان انسان است قبل از رسیدن به خدا
الهی لاتکلنی الی نفسی طرفةَ عینٍ ابدا ... خدایا دمی مرا به خودم وامگذار ! اگرچه این گمان به تو نمی رود که ضایع گذاری کسی را که پروردی و از خود دور کنی آن کس را که به خود نزدیک گردانیدی و تسلیم بلا کنی کسی را که به او رحم کردی و پناه دادی
.: Weblog Themes By Pichak :.