این آخرین سیاه مشقی است که نوشتهام
باید بروم ... ولی کجا ؟! ... جایی که ...
آبی باشد شبیه دریایی که ...
بر ساحل آن که غرق مروارید است
بر جا ماندهاست ردی از پایی که ...
دنبال کسی شبیه خود می گردد
دنبال غریب مانده آقایی که ...
حسرت زدهی نگاه اویند همه
حسرت زدهی نگاه زیبایی که ...
یک چشمش اشک و آن یکی چشمش خون
از اینهمه بیخیالی مایی که ...
کم مانده فراموش شود پاکیمان
در کنج هزار توی دنیایی که ...
با تار هوس برای خود ساختهایم
در سایه خوشنودی آنهایی که ...
از « عشق » نبردهاند بویی هرگز
سردند شبیه شب یلدایی که ...
تاریکی آن به طول انجامیده است
در غفلت از آفتاب فردایی که ...
با خندهی خویش پرده بر می دارد
از زمزمهی درخت تنهایی که ...
دستش به دعا بلند و چشمش پر اشک
مبهوت تماشاست ، تماشایی که ...
نتوان هرگز به راز سبزش پی برد
مانند سکوت پر تمنّایی که ...
لبریز صداست بی قرار از « عشق » است
چون نقش و نگار مرغ مینایی که ...
تقلید نمی کند از آدمها چون
هستند همه ، دروغگوهایی که ...
بگذار و برو بس است هرچه گفتی ...
گفتم که برو ... هنوز اینجایی که ؟!
.: Weblog Themes By Pichak :.