به نام خدا
داستان کوتاه
ـ « من میخواهم زن بگیرم ، من حالیم نمیشه ... »
قلمراد خانه را گذاشته بود روی سرش ! ... هر چی هم بی بی می گفت « هیس ! ... آبرومون رفت ... آرام تر ... » گوش قلمراد بدهکار نبود :
- چی چی هیس بی بی !! ... مگه من چیمِ ... گفتین برو اجباری ، رفتم ! ... گفتین برو سرکار گفتم چشم ! ... گفتین الاغ بخر خریدم ... دیگه چی مرگمه که زن نگیرم !؟ ... همین گل بانو ...
بی بی حرفش را قطع کرد :
- هیس ... یواش تر می شنوند ! ...
- خوب بشنوند ! ... اصلاً من می خواهم بشنوند ! ... کی از من بهتر ... خیلی دلشون بخواد ! ... توی همین ده کی پیدا می شه مثل من تیپ بزنه ؟! ... اصلاً کی میاد از اینا زن بگیره ؟! ...
مش رسول ( پدر قلمرا ) نشسته بود و با عصبانیت هی زیر لب می گفت « لا اله الّا الله ... »
- آخرین حرف من اینه : یا گل بانو یا هیچ کس ... اگر هم خواستین توی ده همه پرسی بزارین ببینین من به درد گل بانو می خورم یا نه ؟!
- چی چی پرسی ؟!
- همه پرسی ! ... یعنی از همه رأی میگیریم که بدونیم نظر بقیه چیه !!
مش رسول ناگهان کفری شد ... او که در صبر و متانت بسیار، معروف بود؛ مثل اینکه در کله اش باروت ریخته باشند و حالا آتشش بزنند چنان از جایش پرید و به طرف قلمراد رفت که بی بی هم متوجه نشد کی به قلمراد رسیده ... شترق خواباند توی صورت قلمراد ! ... از همانجا گرفت او را پرت کرد در حیاط ...
- برو گمشو گاوها رو از طویله بردار برو صحرا ... چه غلط ها ! ... می خواد واسه من چی چی پرسی بذاره ! ... این غلطها واسه تو نیومده ... می خوای همین دوزار سی شی آبروی مرا هم ببری !! ....
.................................................................................................
سه سال بعد بی بی، دختر مش ممدلی چاربدار را برای قلمراد گرفت و الآن با 4 تا بچه دارند به خیری و خوشی زندگی می کنند . گل بانو هم گاهی سوار بر مازراتی که آقای دکتر برایش خریده سری به دهشان می زند و احوالی هم از بی بی می گیرد ...
.: Weblog Themes By Pichak :.