به نام خدا
این نوشته بخشی از چیزی است که اواخر اسفند ماه سال 81 در سفر راهیان نور نوشته ام :
یک صفحه از دفتر خاطرات من :
ساعت پنج و سی و چهار دقیقه عصر روز چهارشنبه 28/12/81 است . ماشین دارد هن و هن کنان گویی سینه خیز به سمت شلمچه می رود . تابلویی که ردش کردیم 15 کیلومتر به رزن را نشان می داد فکر می کنم حدود 95 کیلومتر تا همدان مانده باشد .
من اینجا کتار این هم سفر به خواب رفته بدون اینکه توجهی به رقص نچندان موزون خط سپید وسط جاده بکنم دارم به این می اندیشم که دل بریدن چه سخت است ؛ دل بریدن از لذت زیستن . نگاه علی کوچولو یک لحظه رهایم نمی کند و ان عطر جانبخش ... راستی اگر این سفری که گرم رفتن در ان هستم اگر سفری زمینی نبود ... و حالا داشتم به سمت سرنوشت ابدیم به سرای باقی می رفتم چه حالی داشتم ... خوشحال بودم یا غمگین ...
اکر راستی راستی این اخرین سفر باشد چه ؟!
جالا میفهمم امام حسین ( علیه السلام ) چه کار بزرگی کرد ؛ از همه چیز در راه خدا گذشت آنهم دانسته و ذره ذره ! حقّا که سیّد الشّهداست ! ... و من دارم تمرین دل بریدن می کنم ... باید کمی بیشتر به جاده چشم بدوزم و تابلوهایی که مرا به شلمچه می رسانند ... الهی هب لی کمال الانقطاع الیک ...
.: Weblog Themes By Pichak :.