بسم ربّ الشهداء و الصّدیقین
این شعر قسمتی از یک چهارپاره است که به عشق بسیجیان حقیقی ، مخصوصا سردار بزرگ اسلام حسین املاکی سرودهام . اویی که رهبر فرزانه انقلاب در بارهاش فرمود : « قهرمان یعنی این ! »
بگذریم از عدهای از جنگ برگشته ! که با عملکردشان نشان دادند که در همنشینی با شهدا هم شهدا را نشناختند ... بگذریم !
تقدیم به همه کسانی که در فرمانبرداری از ولی فقیه ـ هر چه باشد ـ خاموش نمینشینند !!
من به پاهای خویش شک دارم
ارتفاعم چقدر پست شده ست
سایهام را بگو ! که می لرزد
مثل دیوانهای که مست شده ست
من نمیدانم این چه تقدیریست
اینچنین در به در نبودم من
فکر من سوخته ست ؛ از باران
اینهمه بی خبر نبودم من
شدهام شاعر عروسکها
واژههایم چقدر مشکوکند
اثری دیگر از نگاهم نیست
استخوانهای بودنم پوکند
چنتهام خالی است و توپم پُر !
مثل یک چاله مچاله شده
به حسابم چقدر بی دردی
آه این روزها حواله شده
پیش پروانه مثل شمعی که
شده شرمنده از زبانة خویش
مدتی میشود که مشکوکم
به غزلهای عاشقانه خویش
مدّتی می شود که من دیگر
از خودم ، از شما نمیترسم
از شما ؟! از خدا که پنهان نیست
به خدا از خدا نمی ترسم !!
کاش از جبهه بر نمیگشتند
ساک و چفیه ، پلاک و پوتینم
پای اندیشهام قلم شده است
آه این روزها چه سنگینم
کاش باز از شلمچه میآمد
آب و آئینهای ، غمی ... چیزی !
عقربی ، سنگری ... چه میدانم !!
سوز گرما ، نسیم پائیزی
شانهام درد می کند ، افسوس
بالهایم چه زود افتادند
پیله کردند خارها بر من
در من آویختند و گل دادند
از لب هر شهید می ریزد
واژههایی که لالهگون شدهاند
عشق دشتیست سرخ ، لبریز از
لالههایی که واژگون شدهاند
یاد آن روزهای سبز به خیر
عشق را غرفه غرفه می کردند
میرسیدند بی رمق از خط
تانکهایی که سرفه می کردند
نخلهایی که منتظر بودند
مثل یک مشق سبز خط بخورند
یا خیالی نبود ، ترکش و تیر
از چپ از راست از وسط بخورند
نخلهایی که تاب برمیداشت
مخشان ، باز خنده میکردند
میزدند از فشار موج آرام
زیر آواز ، خنده میکردند
نخلهایی که عامل اعصاب
چیزی از ذهنشان به جا نگذاشت
روی قانون عشقشان امّا
تیغ ، یک لحظه نیز پا نگذاشت
نخلهایی که این اواخر را
کسی از حالشان نپرسیدهاست
روی زخمی که مانده بر تنشان
شهرداری پلاک کوبیدهاست !
نخلهایی که دیگر از تنشان
مانده یک مشت استخوان تنها
پُر بدک نیستند ! بر سرشان
میکشد دست آسمان تنها
عشقمان میکشید نعره زنان
توی میدان مین زمین بخوریم
راه دوری نمیرود ! مشتی ...
لگدی هم اگر ز مین بخوریم !!
کربلا بود و شین و میم و رِ
شمر از سمت کوفه آمده بود
باد با سینهای پر از پائیز
به مصاف شکوفه آمده بود
بوی بادام تلخ میآمد
کمکَمک درد میشود شیرین
آسمان مات شد شهادت داد :
« قهرمان در نبرد یعنی این »
بوی بادام تلخ ... املاکی
چفیهای تر برای خود برداشت
صورت یک رفیق را بوسید
ماسک را روی جای بوسه گذاشت
داشت انگار روح او میسوخت
سعی میکرد تا نفس نکشد
با خودش عهد بست تا آخر
پا از این قتلگاه پس نکشد
بوی بادام تلخ وقتی رفت
خبری تلخ جای او آمد
از دل لالههای عباسی
تکههای صدای او آمد
خنده می کرد : از تو ممنونم
از جنون کردهای مرا پُر ، عشق !
مثل آئینهای سبک شدهام
لطف کردی به من ، تشکّر ، عشق !
بازوان عطش گرفته من !
راستی کربلای چندم بود
می دویدم به پای خود برسم
شانه ام روی دوش مردم بود
با تمام سیاه بختی من
آخرش رو سپید کرد مرا
تیغ مژگان آبدار کشید
با نگاهی شهید کرد مرا
.: Weblog Themes By Pichak :.