به نام خدا
داستان خلاقیت نوشتههای رنگی نگاههای مان :
حافظ عزیز چه زیبا گفته است :
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
من فکر می کنم هر واژه ـ حال با هر چیز نوشته شود ـ رنگی مخصوص به خود دارد . گاه رنگِ چشمهای ما واژهای است گرم و لطیف که ـ گاهی نه با زبان که با هر حرکت خود ـ با بی زبانی ـ میگوئیم ؛ آنچه را که باید ـ و گاه آنچه را که نباید !! ـ
« لو میرویم » امان از دست این ناخودآگاهِ لمیده در بطن حرکات لب و لوچه و دست و چشم و ... ( الخ ِ) ما .
« دوستت دارم » دو واژه بیش نیست ؛ امّا ما آن را کاغذ کادوئی میپیچیم و تقدیم میکنیم ـ و گاه به آنچه خوبش میدانیم نه آنچه که حقیقتاً خوب است ـ این دو کلمه تنها چیزی است که زیاد داریم ... در دست و بالمان و در نگاهمان ـ موج می زند ؛ آن را به هر کس ـ که می پسندیمش ـ تقدیم می کنیم و حتی گاهی چنان میپیچیمش که گیرنده هم متوجه نمی شود آنچه به او دادهایم ـ حال با حرکاتمان ، با سکوتمان ، با طرز نگاهمان ـ همین « دوستت دارم » همین « به تو عشق می ورزم » است .
بدون زبان ، دستهایمان ، حرکاتمان ، خیره شدنهایمان چه واژههای بعضاً زمختی هستند ، چه کاغذ کادوهای ناجوریند که ...
آری دو واژه بیش نیست « دوستت دارم » امّا ما در بخشیدن عریان آن چقدر احتیاط میکنیم چقدر فلسفه میبافیم ، چقدر آب میشویم ، تازه به آنچیز و یا آنکسی که واقعاً زیباست ؛ خدایی است ، خوب است .
« دوستت دارم » همین !!
شاید حافظ هم میخواسته بگوید که به جای آنهمه واژه زمخت و نامحرم از « دوستت دارم » استفاده کرده است . والله العالم
یا حق
.: Weblog Themes By Pichak :.