داستان - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان : حبیبی حسین

به نام خدا

خدا توفیق داد و در سال 82 که اولین انفجارات در کنار مضجع شریف امام حسین (علیه السلام ) رخ داد کربلا بودم : این داستان تقدیم به شهدای آن انفجار است :

تصاویر  پرکیفیت امام حسین علیه السلام 1

تقریباً هر سال بهانه ای برای عزای امام حسین ( علیه السلام ) داشت !

وقتی به دنیا آمد اسمش را گذاشتند عبدالحسین ؛ روزهای اول ، شیرش را در مجلس زنانه ! ( که با مادرش می رفت ! ) می خورد .

بیش از یک سال نداشت که در نقش علی اصغر ( علیه السلام ) در تعزیه ، بازی داده شد !!

سه سالش بود که نقش رقیه را بازی کرد !!

6 ساله بود که بابایش برایش زنجیر خرید

13 سالش که شد شروع کرد به مداحی ( اولین نوحه اش را برای قاسم ابن الحسن ( علیه السلام ) خواند )

در 18 سالگی که مداح قابلی شده بود رفت و طلبه شد ؛ سخنرانیهایش دل هر مخاطبی را می لرزاند و اشک مثل باران از چشمهایشان می ریخت.

ازدواج که کرد اسم بچه اولش را گذاشت عبدالله دومی دختر بود شد زینب !

به همسرش فاطمه فقط با لفظ « خانم من » خطاب می کرد .

صبح های عاشورا مراسم زیارت عاشورای کامله در خانه شان برگزار می کردند .

دلش برای کربلا پرمی کشید

خورد و .... رفت

شب عاشورا کربلا بود .

بعد از نماز صبح ، مثل همه عاشوراهای گذشته البته اینبار از نزدیک آنهم در کربلا ؛ زیارت عاشورای کامله خواند .

دم « حبیبی حسین و نِعمَ الحبیب » گرفته بود و اشک یک لحظه رهایش نمی کرد .

ساعت حوالی 9 صبح بود . گفت می روم و بعد از استراحت کوتاهی برمی گردم .

بیرون ، کنار خیابان متصل به حرم ابالفضل ( علیه السلام ) دکه ای بود که چایی نذری می داد .  کنارش رسید و یک استکان چای نوشید ؛ یک لحظه چیزی به خاطرش آمد ، برگشت و با خجالت ( از اینکه چایی نوشیده ) به حضرت ابالفضل ( علیه السلام ) سلام گفت : السلام علیک یا ابالفضل العباس . ناگهان تکه های او به هر سو پرکشید . چند ساعت بعد خبر انفجارات در صدا و سیما بود که همه را بهت زده کرد . مادرش داشت اخبار ساعت 14 را از تلویزیون نگاه می کرد ؛ خبر را که دید و شنید به حاج آقایش نگاهی ناامیدانه کرد و با ناله گفت : یا حسین !! ... عبدالحسین هم کربلا بود ... نکنه !؟ ...




تاریخ : دوشنبه 91/8/29 | 7:3 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

داستان غیرت بعضیها

این داستان کوتاه از خودم نیست امّا چون خوشم آمده می گذارم بخوانید و لذتش را ببرید

  ( قابل توجه آقایانی که خانمهایشان بعضی چیزها را رعایت نمی کنند )

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و با عصبانیت، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان ، خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

( نظر یادتان نرود ) 




تاریخ : یکشنبه 90/4/5 | 2:10 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

برادرای عراقی 2 (داستان)

سلام ؛ این هم قسمت دوم داستان برادرای عراقی

عزیزانی که اولین بار است سری به ما می زنند خوب است اول قسمت اول این داستان را در مطلب قبلی بخوانند بعد این قسمت را در ضمن خوب است آن را در کامپیوترتان ذخیره کنید و سر فرصت آن را بخوانید :

نظرتان هم باعث خوشحالی ماست .

 ... تکه‌ای نان برداشت و دور تا دور یقلوی را ـ به قول حاج محمود ـ صافکاری کرد . یک لحظه انگار متوجه چیزی شده باشد سرش را به طرفی چرخاند ؛ حاج محمود هم با توجه گوش تیز کرده بود و حواسش به قول خودش پرتاب شده بود ؛ همانطور که اسلحه دستش بود کمی سرش را بالا گرفت ؛ از آن دورها صدای ترانه عربی می‌آمد . عراقیها گاه گداری برای خراب کردن روحیه بچه‌ها ترانه می‌گذاشتند . آنهم با بلند گو !! مدتی بود که خبری از حمله نبود . گاهی گداری صدای تک تیری شنیده می‌شد که آنهم به قول حاج محمود برای خالی نبودن عریضه بود . فاصله بین بچه‌ها با عراقیها دو سه کیلومتری می‌شد و عراقیها حالا برای بالا بردن روحیه سربازان خودشان هم که شده از این کارها می‌کردند .

حاج محمود همانطور متفکر نشسته بود و اسلحه‌اش را بین زانوهایش گذاشته بود . با تمام شوخ طبعیی که داشت در چنین موقع‌هایی اُبهتش همه را می‌گرفت . بین بچه‌های اطلاعات عملیات یکی از آن ـ به قول سید عباس ، آشپز گردان ـ بی کله‌ها بود ؛ شجاع و صد البته با دقت . و اِندِ « دانستن ، توانستن !! »

ـ چیه حاجی ؟! تو فکری ؟ یه بار غرق نشی ! دنیا همش دو روزه بقیشم روز به روزه !! ول کن بابا بزار عشقشونو بکنن حیوونیا !!

ـ لا اله الّا الله ! ... امروز دیگه باید تکلیف این لامروتها رو معلوم کنم ... آخه به اینا بگو « سوی دیار عاشقانی ! »                « آمریکا آمریکا ، ننگ به نیرنگ تو » یی ... چیزی ... ندارین که از این ترانه‌های عربی که خودتونم حالیتون نمی‌شه برامون می ذارین ؟! مثلاً می‌خوان روحیه ما رو ضعیف کنن !! ... تبلیغات ما هم که خدا نگهشون داره !! ... اینطوری نمی‌شه ، هر طور شده یه فکری باید براشون بکنم !! ...

چند لحظه بعد تبلیغات گردان هم « ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش » گذاشت  . غلامعلی که بالاخره رضایت داده بود کنار بکشد به طرف پتو رفت ...

ـ ای ولْ ... خوشم اومد ... موشک جواب موشک !!

ـ تو بازم که رفتی سراغ پتو ... این دفعه یه جشن پتوی مفصل برات می گیرم !!

حاج محمود در میان خرت و پرتهای داخل کوله پشتیش دنبال چیزی می‌گشت . حبیب چهار چشمی حواسش به حاج محمود بود ؛ با خودش فکر می‌کرد : « غلط نکنم یه فکرایی تو کله حاجی افتاده » . حاج محمود ظاهرش نشان نمی‌داد چقدر سواد داد امّا واقعاً همه فن حریف بود اعجوبه‌ای به تمام معنی ؛ هر وقت چیزی از او می‌پرسیدی اگر بلد نبود خیلی بلند می‌گفت : « بلد نیستم » اگر هم بلد بود یه طوری جواب آدم را می‌داد انگار چیزی از خودش ندارد . البته کم پیش می‌آمد چیزی را بلد نباشد . از شیر مرغ تا انواع و اقسام مین و درخت خرما گرفته تا « رابوشکن » (1) و « سَرَت » (2) ... تا احکام لیلة الدفن و ...!! . معتقد بود اگر یک انسان به طور طبیعی زندگی کند باید بیست سالش را هر روز بیست ساعت مطالعه کرده باشد !! به قول خودش این حرفها را از دوران همنشینی با طلبه‌ای که هنوز بالای لبهایش سبز نشده بود به یادگار دارد .

انگار حاج محمود چیزی که دنبالش بود را پیدا کرد ؛ در جیب شلوارش گذاشت ؛ خواست به طرف بیرون چادر برود که حبیب جلدی پرید و پوتینش را برداشت .

ـ کجا ؟

ـ هرجا حاجی بره ؟

ـ حاجی شاید بخواد بره دست به آب !!

ـ اونوقت آفتابه‌اش با من !!

ـ لازم نکرده ؛ یه کار واجب دارم که خودمم زیادیم چه برسه به تو !

ـ جون حاجی ! جون این غلامعلی بزار باهات بیام یه هوایی تازه کنم !!

غلامعلی با اعتراضی ساختگی گفت :

ـ آهای ! از جون خودت مایه بذار ... : « جون غلامعلی » !!

امّا مرغ حاج محمود یک پا داشت .

ـ نه یعنی نه !!

حبیب عاشق حاج محمود بود و عاشق حزنی که در چشمهای مغز پسته‌ایش موج می‌زد . قدی متوسط ، اندامی تراشیده ، فرز و محکم ؛ با اینکه 24 سال بیشتر نداشت ، حج رفته بود ؛ با بچه‌های جهاد ؛ شده بود خادم یکی از کاروانهای حج .

اسم حاج محمود توی خط غوغا می کرد اگر چه خیلیها او را ندیده بودند و شاید اگر او را می دیدند باورشان نمی‌شد که حاج محمود معروف همین آدمی باشه که یه دست لباس پلنگی خاکی پوشیده و یک کلاه پلنگی هم گذاشته روی سرش . عاشق کتاب بود و مطالعه . به قول خودش : « علم سرعت می‌دهد و ایمان ، جهت »

حاج محمود با حبیب همشهری بود . حبیب اهل کوهپایه و حاجی مال مرکز شهر . حبیب از همه بیشتر از شجاعت حاج محمود خوشش می‌آمد ؛ بار اولی که آمده بود جبهه ، قبل از تقسیم ، او را با چند نفر دیگر در سوله‌ای جای داده بودند . حدود ساعت 9 شب بود که حاج محمود ـ که خبر آمدن بعضی از هم ولایتیهایش را شنیده بود ـ  آمده بود دیدنشان . بعد از کلی حال و احوال و بگو و بخند وقت رفتن پرسید :

ـ راهت اومدین ؟ خوش گذشت ؟! ... مشکلی ندارین ؟

یکی از بچه‌ها ـ با اشاره به او ـ گفته بود :

ـ هیچ مشکلی نیست فقط به این برادر پتو نرسیده . حاج محمود نگاه عمیقی به او کرده بود و گفته بود :

ـ ان شاء الله مشکل حل می‌شه .

بعد هم بلند شده بود و رفته بود . نصف شب ساعت یازده و نیم دوازده بود . از خستگی زیاد همه سر به سر خوابیده بودند که صدای حاج محمود بیدارش کرد :

ـ رفیق ! ... رفیق ... !

چشمهایش را که باز کرد حاجی را شناخت . چیزی در دستهایش بود . خوب که دقت کرد دید یک پتوی تازه پلاستیک پیچیده است . چند نفر دیگر هم بیدار شده بودند و داشتند به آنها نگاه می‌کردند :

ـ این را برادرای عراقی برای این رفیقمان فرستادن !

بعداً معلوم شد رفته و از انبار تدارکات عراقیها پتو برداشته !! . حاج محمود اخلاقی مخصوص به خود داشت . طوری بود که همه را جذب می‌کرد . با آنکه جزء فرماندهان محسوب می شد امّا مثل یک بسیجی ساده رفتار می‌کرد . به قول خودش راننده اسکاج عزیزان فرمانده بود . « راننده اسکاج » اصطلاحاً به کسی می‌گفتند که ظرف و لباس دیگران را می شست . حاج محمود خیلی کم حرف بود امّا هر وقت حرف می زد یا با شوخی چیزی را به کسی حالی می کرد و یا دیگران را می‌خنداند . غریبه‌ها باورشان نمی‌شد که این آدم شوخ طبع یکی از کلّه‌های اطلاعات عملیات باشد . وقت نماز که می شد حاج محمود را می‌دیدی که دنبال یک نماز خوان می‌گشت تا در اول وقت نماز را به او اقتدا کند . هرکه پیش آمد خوش آمد ! البته اگر نماز جماعت عمومی برگزار نمی‌شد .

یک بار همین غلامعلی را غافلگیر کرده بود ! تا نماز ظهر تمام بشود غلامعلی هفت بار رنگ عوض کرد !! بعد از سلام نماز الله اکبر را گفته نگفته برگشت و خواست چیزی به حاج محمود بگوید که دید حاجی سر به سجده شکر گذاشته . آنقدر هم همانطوری مان که غلامعلی پشیمان شد و رفت پشت سر حاجی نشست تا نماز عصر او امام جماعت شود امّا مگر حاج محمود دم به تله می داد . سر آخر حبیب را راضی کردند که امامت کند !!

نسیم می‌آمد و موجی از صدا را از طرف سنگرهای دشمن می‌آورد . انگار ولوم رادیو را کم و زیاد کنند ، صدای ترانه کم و زیاد می شد . غلامعلی به ساعتش نگاه کرد . ساعت یک بعد از ظهر بود .  با خودش کلنجار می‌رفت :

ـ یعنی حاجی کجا رفته ؟ صبحی خیلی مشکوک می‌زد !

بوق تویوتای آشپزخانه حواسش را آورد سر جایش .

ـ آی خونه دار ! آی بچه دار ! یقلوی بردار و بیار ! آتش زدم به مالم ! الهی که آتش بزنین به جان صدام ! بدو تا از دهن نیفتاده ... آی سور و ساتتون جور شد !! ...

سید عباس نائینی بود ؛ با آن لهجه گرم اصفهانیش . پشت تویوتا دو سه تا دیگ استوانه‌ای بزرگ گذاشته بودند . سید عباس پیرمرد با صفایی که هم آشپزی می‌کرد و هم خودش غذا را برای تقسیم می‌آورد .

سه صوت دور و بر ماشین پر شد از جمعیت مشتاق ! . سید عباس هم با یک کفگیر که بیشتر به یک بیل شباهت داشت تا کفگیر ، در حال به هم زدن پلوی داخل دیگ بود . غلامعلی دیگ به دست خودش را از بین جمعیت کشید داخل .

ـ سلام سید عباس . چه خوشگل شدی امروز ! عجب کاپشن آمریگایی قشنگی ! نو نوار کردی‌ها !! ... به به ساچمه پلو هم که داریم .

سید عباس با شنیدن ساچمه پلو یک لحظه کفگیر به دست صاحب صدا را از بین جمعیت جستجو کرد .

ـ علیک سلام غلامعلی خان ! احوال بالشت چطوره ؟! اگه نبود حاج محمودِ با مرام ، امکان نداشت یه قاشقم از این عدس پلوی فرد اعلا بدم تو ، توی اون خیکت بریزی ! امّا چه کنم که یه گروه ضربته و یه حاج محمود که جونمَمُ واسش می دم . این کاپشنم برادرای عراقی واسم فرستادن !! تا کور شود هر آنکه نتواند دید ! ... بالاخره ما نفهمیدیم تو توی تبلیغاتی یا توی ضربت ؟! ... 

نوبت غلامعلی بود امّا مشت عباس آخر از همه دیگ او را گرفت .

ـ این ته دیگه ، مال حاج محموده ، نشنوم نگاه چپ بهش بکنی‌ ها !!

ـ حاج محمود ، حاج محمود ! نوبرشو آورده ! ... کی ته دیگ می‌خوره !! حیف که دلم برات می‌سوزه که ساچمه پلوت باد کنه وگرنه لب بهش نمی زدم !!

سید عباس خیز برداشت و نشان داد که می‌خواهد با کف گیر بزند به ملاج غلامعلی که غلامعلی با خنده جاخالی داد و به طرف چادرشان دوید .

ـ وایسا اگه مردی ؟!

ساعت شد یک و نیم ... ساعت شد دو ... از حاج محمود خبری نبود . شکم غلامعلی قار و قور می کرد . حبیب هم کرسنه‌اش شده بود .

ـ می‌گم ...

ـ چی می گی ؟!

ـ هیچی بابا ! ... ولی چیزه ! ... شاید حاج محمود تا عصری نخواد برگرده ما باید همینطور گشنه بمونیم ؟

ـ برمی‌گرده ، چند لحظه دیگه دندون رو جیگر بذار ... الآن دیگه باید سرو کلش پیدا بشه .

ـ یکی نیس بهش بگه آخه مرد حسابی ... لا اله الّا الله ... اصلاً ولش ... من دارم سهم خودمو می خورم ... خواستی تو هم بخور نخواستی منتظر آقا بشین !!

حبیب نگاه تندی به غلامعلی کرد .

ـ ای کارد بخوره تو اون شیکم . شدی مثل بچه کوچولوها ؛ چند دقیقه هم نباید شیرت دیر بشه و گرنه داد و هوارت می‌ره آسمون .

ـ چند دقیقه ؟! ... یه نیگا به ساعتت بکن .

ناگهان سرو صدای زیادی بلند شد . همهمه از طرف تپه‌های مشرف بر سنگرهای عراقیها به طرف چادر آنها بلند بود . حبیب پوتین به دست دوید طرف بیرون چادر . غلامعلی هم دمپایی پوشیده نپوشیده آمد بیرون . سی چهل نفر با خنده و هلهله به طرف آنها می آمدند . خوب دقت کردند حاج محمود بود . میله بلندی را بر دوش گرفته بود . بوق بلند گویی از بالای میله سرک می کشید و سیم آن دور میله با بی‌نظمی کلاف شده بود . حبیب بدون اینکه زیپ پوتینش را بالا بکشد دوید و خودش را به جمعیت رساند و قاطیشان شد . وقتی همگی به غلامعلی رسیدند حاج محمود ته میله را روی زمین گذاشت ، لبخند مخصوصی بر لبش نقش بست : 

ـ اینو برادرای عراقی برای تبلیغات گردان هدیه فرستادن !! ..حاج غلامعلی ! تحویل بگیر !!

 

شادی روح شهدا صلوات

 




تاریخ : پنج شنبه 89/1/26 | 6:12 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

برادرای عراقی 1

سلام

این قسمت اول داستان کوتاه « برادرای عراقی » است . به یاد شهید حاج محمود آذر ارجمند نوشته‏ام .

ادامه اش را فردا می گذارم البته ان شاء الله

ـ آهای غلامعلی ، لنگ ظهر شد ، چقد خواب ؟! پا شو ببین برادرای عراقی برات چی فرستادن ! کنسرو لوبیا ، همونی که خیلی دوس داری ! ... دِ پاشو !!

غلامعلی کف دو دستش را میان زانوهایش گذاشته بود ، تازه داشت خواب دم صبح حالی به او می‌داد ؛ تکانی به خودش داد :

ـ نمی‌پاشم !! ... بازم کله سحر رفتی سراغ این بدبختا ، چرا دست از سرشون بر نمی‌داری ؟!

ـ باید بگی « پاشیده نمی‌شم » بی سواد !! . خودتون روی در و دیوار قرارگاه نوشتین « سواد آموزی برون رفت از  نا آگاهی » !! ... امّا من واقعاً توی کار تو یکی موندم ! مثل اینکه سهمیه خواب همه بچه‌های گردان رو تو ، یه نفری می گیری ؟! ... مگه توی تبلیغات چه خبر هست که اینقدر خسته‌ای ؟!

غلامعلی پتوی جنگی را دوباره بر روی خودش کشید . ساعت هنوز هفت و نیم هم نشده بود . اسم کنسرو لوبیا وسوسه برانگیز بود امّا او بر عکس شبهای دیگر که وقت نگهبانی اگر فرصتی پیش می‌آمد چرتکی می‌زد ! دیشب نتوانسته بود پلک روی پلک بگذارد . دیشب ـ به قول حاج محمود ـ : « برادرای عراقی نامطمئن بودند ! »

حاج محمود باز پتو را از سر غلامعلی کشید .

ـ پاشو تنبل !

ـ ول کن حاجی ؛ لا اله الّا الله ... گیر عجب آدم سمجی افتادیم ها !

ـ خودت گیر عجب آدم سمجی افتادی !!

غلامعلی که دید حاج محمود ول کن نیست بالاخره رضایت داد که قید خواب را بزند . غرولندکننان سر جایش نشست و دو دستش را در هم گره کرد و زانوهایش را لایشان گذاشت . حاج محمود داشت کنسرو لوبیا را توی یقلوی می‌ریخت .

ـ گمونم فرانسویه !! ... کنسرو ماهی هم بود !! کوفتشون بشه ، اینا رو می خورن هیکلاشون اینطوری گنده شده ! ... به به داش غلامعلی ! بلند شدی ؟!

حاج محمود دسته یقلوی را با تکه‌ای پارچه گرفت و آن را که دیگر گرم شده بود از روی علاء الدین برداشت و روی چیزی که با چهار تکه چوب کوچک به صورت مربع ساخته بود و به آن گَرَکْ می گفت گذاشت . بوی لوبیا پیچید در چادر. غلامعلی موهای بالای گوشش را خواراند ، پتو را کناری انداخت و خودش را به طرف سفره کشید . تکه‌ای از نان را از گوشه‌اش کند و یک قاشق لوبیا میان آن ریخت و نان را لوله کرد و یکجا در دهانش گذاشت .

ـ رفتی از عراقیا تک زدی آره ؟! . آخه تو ظُلُماتْ حاج آقا ، حرام حلال سرت نمی‌شه ؟! ... مْ مْ ... امّا واقعاً خوشمزسا !! گفتی فرانسویه ؟! ... اگه گفتی الآن جای چی خالیه ؟! ... یه دونه پیاز طارم !

حاج محمود به ساعتش نگاه کرد . اسلحه‌اش را برداشت و شروع کرد به ور رفتن با آن .

ـ دیگه نمی‌خوری ؟ ... تو که دو لقمه بیشتر نخوردی !

ـ سیرم ، همونجا تو انبار تدارکات برادرای عراقی ... چیز شد ! ... یعنی ... یکی دو لقمه خجالتمون دادن !!

صدای حبیب از بیرون چادر می‌آمد . انگار با یکی خوش و بش می‌کرد . پرده چادر را کنار زد :

ـ یا الله ! یا الله !!

ـ سلام حبیب آقا ! ... بیا تو ، بیا نامحرم نیست ! ...

حبیب زیپ پوتینش را پائین کشید و خیلی راحت آن را از پایش بیرون آورد . و آن را با خودش آورد داخل چادر . حبیب از بچه‌های گروه ضربت بود . خیلی به سر و وضعش می رسید . مخصوصاً به پوتینش که همیشة خدا واکس خورده و براق بود . حاج محمود اسلحه‌اش را کنار گذاشت ...

ـ چطوری یا نه !؟

ـ سلام حاجی ... بهتر بودم خوبتر شدم ! ... تو چطوری یا بله !؟ ... به به ... کنسرو لوبیای عراقی ... به ! مش غلامعلی ! ... به شما خوش بگذره ، ما پابرهنه می‌خوابیم !!

 غلامعلی یقلوی لوبیا را که حالا دیگر چندان داغ نبود به طرف دیگر سفره کشید :

 ـ نترس ... خیر برادرای عراقی شامل حال توهم می‌شه ؛ کنسرو لوبیا که قابل اوس حبیبُ نداره ؛ بخور ... یه بار نگی غلامعلی همشو خورد .

 حبیب به ته مانده کنسرو لوبیا نگاهی کرد و سرش را با تأسف تکان داد .

 ـ نه بابا ! چیزی هم برای ما ماند !!

 ..........

 بقیه داستان طلبتان تا دیدار بعد

 نظر فراموشتان نشود

 

یا علی

 




تاریخ : سه شنبه 89/1/24 | 9:23 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر


  • paper | سبزک | تبلیغات متنی