داستانک - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به مامانم میگم ! (طنز )

به نام خدا

سلام

( داستانک )

 

http://uld.parsiblog.com/Files/175e346f0a91d91c2f80b322c352d932.jpg

ـ خانم بزرگوار! ... ببخشید یک سئوال می‌توانم از شما بپرسم ... شما در وضو چقدر از صورتتان را می‌شویید؟!

ـ منظور؟!

ـ می‌خواستم جسارتاً اگر ناراحت نمی‌شوید عرض کنم بناگوش و زیر گردن و حلق و گلو و مری و ... را که نمی‌شویید،می‌شویید؟!

ـ نع! ... چه حرفا !!

ـ باز جسارتاً عرض می‌کنم ـ البته می‌بخشید ـ زن فقط می‌تواند قرص صورت ، اندازه‌ای که در وضو شسته می‌شود را در معرض دید نامحرم قرار دهد .

ـ بععععله ؟! ... برو ببینم دیوانه‌ی امّل !! ... حالا واسه من آدم شده !!

..................................................
شوخی جدی ! ( از این به بعد ادخال سروری است در قلب مؤمن ان شاء الله )

ببخشید ! اینجوری خوبه ؟!

.

بذار من بگم ؛ ام م م م !

.

نع ! ... نُچ ... خوب نیس !

.

اِ ... اینطوری خوب نیس ؟! ... آخه بهم میاد !!

.

هه هه هه ! ... بهت میاد ؟! ... کجا بهت میاد !؟

.

منو مسخره می‌کنی ؟! ... الآن می‌رم به مامانم می گم !

.

نه بابا ! ... به مامانش می‌گه ! ... بگه چیکا کنیم ؟1

.

به مامانش بگه با من طرفه !!

.

ببینیم دعواشون به کجا می‌رسه ؟!

.

یه هوک چپ بزن زیر دماغش بادمجون در بیاد !!

.

.

الو آقای 110 اینجا چیز شده ... دعبا ! ... بدویین بیاین به آدرس اینجا !

.

چ چ چ چ ... سب زخم دارین ! ( چشم ! ) الآن میام !

.

و آخر داستان :

بچه‌ها ! ... دختره رو داغونش کردم ! ... یه صورت زدم توی چکش ! ... یه دماغ زدم توی مشتش ! ... از همه اینها گذشته یه چیز ... ! چیز زدم توی اردنگیش !! ... داغونش کردم ! ...  آها ! ما اینیم !!




تاریخ : پنج شنبه 92/2/12 | 8:49 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

داستان غیرت

به نام خدا

این داستان کوتاه از خودم نیست امّا چون خوشم آمده می گذارم بخوانید و لذتش را ببرید و نظرتان را بدهید :

 

  ( قابل توجه آقایانی که خانمهایشان بعضی چیزها را رعایت نمی کنند )

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و با عصبانیت، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان ، خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... 

( نظر یادتان نرود ) 




تاریخ : شنبه 91/3/6 | 12:25 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر


  • paper | سبزک | تبلیغات متنی