داستان کوتاه - شین مثل شعور
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه ( روزه خوار )

بسم الله الرّّحمن الرّحیم

مرد به سیگارش پکی زد و قبل از اینکه تمام دود از دهانش بیرون بیاید با زبان دور لبهایش را لیسید و با دندانهای جلوئیش گاز کوچکی هم به بستنی یخی زد و در حالی که ملچ ملوچ می‌کرد شروع کرد به خوردن . در همین لحظه بود که چشمش افتاد به پسرک که طور خاصی نگاهش می‌کرد . خواست از او بپرسد که چه می‌خواهد که خود پسرک جلو آمد و در حالی که سعی می‌کرد با احترام حرف بزند از مرد پرسید  :

ببخشید آقا امام حسین آدم خوبی بود ؟!

مرد که یکه خورده بود با تعجب به پسرک نگاه کرد و با کج و لوچ کردن لبها و چانه اش گفت : آره ، خوب که چی ؟!

ـ شما مُحرّم که می‌شه براش سینه می‌زنین ؟!

ـ آره ... چطور ؟

ـ اگه امام حسین الآن بود روزه می‌گرفت یا بستنی یخی می‌خورد ؛ اونم توی خیابون ؟!

مرد خشکش زد ، نگاهی به پسرک و نگاهی به بستنی یخی انداخت و پس از اندکی سکوت در حالی که بستنی یخی را به طرف گوشه ای پرت می‌کرد با شرمندگی گفت : آره ، روزه می‌گرفت فکر می‌کنم اگه معاویه هم بود اگر هم می‌خورد توی خیابون نمی‌خورد!!

...

الآن از لاشه سیگاری له شده ، دودی رقیق بلند بود .




تاریخ : یکشنبه 91/5/8 | 5:49 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

داستان غیرت

به نام خدا

این داستان کوتاه از خودم نیست امّا چون خوشم آمده می گذارم بخوانید و لذتش را ببرید و نظرتان را بدهید :

 

  ( قابل توجه آقایانی که خانمهایشان بعضی چیزها را رعایت نمی کنند )

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت ، یقه جوان را گرفت و با عصبانیت، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مرتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان ، خیلی آرام ، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن ، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ... 

( نظر یادتان نرود ) 




تاریخ : شنبه 91/3/6 | 12:25 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر


  • paper | سبزک | تبلیغات متنی