بسم ربّ الحسین
بنازم به تو
سری نیمه شب تا خیالت به ما زد
هنوز اشک در چشم ما می گدازد
نمی دانم ای آشنای غریبه
دل تنگ من با فراقت چه سازد
بگو وقتی از خواب ما می گذشتی
نزد عشق خود را به حس تو ، یا زد ؟!
بگو باد بعد از تو ای آخرین خون !
بر این دشت عریان بتازد ، نتازد ؟!
ز کوچ نگاه تو جا مانده شاید
در این ایل هرکس که نی می نوازد
پرآوازه نام تو در نینوا شد
تو را عشق فریاد در کربلا زد
برایت ـ عجیب است ـ این بی سرو پا
غزل گفته بی آنکه خود را ببازد !
بنازم تو و سرخی غیرتت را
که دریا به لبهای خشکت بنازد !!
به نام خداوند شهیدان
تقدیم به حضرت زینب کبری ( سلام الله علیها )
رخصت دیدار
اشک خون از بس تاوان ز منِ زار گرفت
چشمم آئینة سرخیست که زنگار گرفت
در فراق تو به خورشید چنان سخت گذشت
کز سیاهی غمت ، کار شب تار گرفت
شمع و پروانه و گل ، بلبل و قمری و درخت
باغبان عشق تو را از همه اقرار گرفت
تن عباس تو وقتی جگر مشک درید
بوی « جنّاتٌ مِن تحتها الْانهار » گرفت
آه از آن لحظه که شمشیر خبیثی نامرد
از علمدار علم و ز تو علمدار گرفت
تیر بر حنجر شش ماههات آنگونه نشست
گوئیا غنچة پرپر شده ای خار گرفت
پیش چشمان تو شد یوسفت ارباً اربا
غنچهای عطر ز پیراهنت انگار گرفت
ناله بر زخم تنت خار مغیلان سر داد
درس از داغ غمت عقرب جرّار گرفت !!
هر که بیتی پی آزردن قلب تو سرود
صلهها از نوة هند جگرخوار گرفت !!
دورِ نزدیک ! که شد تشنة لبهای تو آب
هر که از همچو تویی رخصت دیدار گرفت
دید صد بار نه ، ده بار نه ، یکبار تو را
شعله یک بار نه ، ده بار نه ، صد بار گرفت
جان به قربان دل بلبل زاری « عابد » (1)
کز رگ گردن گل بوسه خونبار گرفت
1- تخلص این حقیر « عابد » است
بسم ربّ الحسین ( علیه السلام)
تقدیم به لحظات آخر امام حسین ( علیه السلام ) ( به امید اینکه خداوند ما را از عزاداران واقعی ایشان محسوب بفرماید )
داستان خنجر
از حال خود نداشت خبر، خنجر
آمد به دستبوسیِ سر ، خنجر
وقتی برید حلق پسر را تیر
افتاد بر گلوی پدر ، خنجر !
میمرد انتظار ، بر این رگها
خود را نمی کشید اگر خنجر
بر خود نهیب زد : اسمائیل است
بر این گلو ندارد اثر ، خنجر
بشتاب ، آبرویت را لطفاً
با دست خویش بیش مبر ، خنجر!!
انّا اعطیناک الکوثر را خواند ...
صلّ لربّکَ وانحر ... خنجر !!
خود را عقب کشید ، خدایا ، نه !!
تاب وتوان نداشت دگر ، خنجر
چیزی شبیه آه خدا چون سیل
انگار موج می زد بر خنجر
از چشمهای خود اکنون می ریخت
همراه اشک ، خون جگر ، خنجر
شک نیست حال فرصت اگر می یافت
می زد به قلب خود خنجر ، خنجر !!
( دوستان دقت بفرمایند شاعر به خاطر مضمون گاهی بی اختیار شده ! ؛ باید این بیتها را طوری بخوانند که وزن به هم نخورد )
.: Weblog Themes By Pichak :.