بسم الله الرّحمن الرّحیم
باز سلام
و باز غزلی قدیمی !
دلم هر لحظه می گیرد ز یاد « انتظار » آتش
ز چشمم میچکد حتّی ز فکر وصل یار آتش
خیالم توسنی وحشیست در دشتی پر از شبنم
که گاهی میشود چون باد بر پشتش سوار آتش
چنان بی پا و سر بر گرد یار خوی میپیچم
که گویی میشود بر حال و روزم اشکبار آتش
: مرا از خود مران ای انتظارت پر ز داغ و درد
نخواهد برد از پروانهات صبر و قرار آتش
نمیدانم کشیدم چند بار از فکر رویت آه
نمیدانم گرفتم از فراقت چند بار آتش
منم شمعی که خود تاوان عشق خویشتن هستم
تمام زخمهای خویش را بر من ببار آتش!
خوشم خاکستری هم از تنم باقی نمیماند
و تا آخر بر این پیکر نخواهد شد مهار آتش
شهیدی مثل من را لالهها اینجا نمیفهمند
به یادم میشکوفد این حوالی هر بهار آتش !
تاریخ : شنبه 91/11/21 | 8:43 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.