به نام خدا
در سالگرد شهادت مظلومانه آیت الله شهید بهشتی و 72 تن از یاران باوفای انقلاب شعر : « آه باید شهید میشد او » تقدیم میشود
و افتخار می کنم که دکتر سیف ا... عبدالکریمی نماینده شهر لنگرود هم در بین به خون خفتگان شهید هفتم تیر بود
شعر : « آه باید شهید میشد او »
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران ...
آه داغ بهار سنگین است
سوگ یاران و باز هم باران
با بهشتی که بود یک ملّت
ملّتی طعم داغ را حس کرد
باغبان جامه عزا پوشید
وسعت مرگ باغ را حس کرد
آه اگر او اراده میفرمود
تا خودِ سرنوشت میآمد
او که از لابهلای هر سخنش
بوی سبز بهشت میآید
مثل کوهی سترگ و افتاده
درّهها زیر پای او بودند
او خودِ آسمان خودِ باران ...
ابرها مبتلای او بودند
پیش او هر که ظلم را میخواست
گردبادی به خود فریفته بود
دیگران گرچه تشنه قدرت
او به خدمت ، به عشق شیفته بود
سیّد لالههای عبّاسی
محو خود کرد یاس و شب بو را
مثل سیمرغ با خودش تا قاف
برد هفتاد و دو پرستو را
مرگ را زیر پای خود له کرد
جام تن را به یک خروش شکست
آنچنان مست از شهادت شد
که دل پیر می فروش شکست
کوه بود و لطیف بود ؛ مگر
سختی و لطف میشود با هم ؟!
آری آری ! چه حال خوبی داشت
عشق را داشت سادگی را هم
شمع پروانههای بی پروا
که شب از باورش هراسان بود
گرچه پرپیچ و خم نشان میداد
فتح لبخند او چه آسان بود
پا به پای سپیده در پاکی
مست « هل مِن مزید » میشد او
حقّ او... حقّ او شهادت بود
آه باید شهید میشد او
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام
من خودم حالا یک معلمم
اگرچه این روزها کسی زیاد در مدرسه ها یادی از زحمات معلمها نمیکند ! یعنی اصلاً توقعی نداریم که کسی یادی از ما کند ، ولی خود ما یاد آن روزها هستیم و بوی کتابها و دلهره ها و ... ما را از خود بی خود میکند
در آخرین روز از هفته بزرگداشت معلم ؛ به یاد معلم ابتداییم این چند بیت را نوشته ام اگرچه هنوز خیلی ناقص است امّا تقدیم به همه کسانی که از جان و دل به معلمشان عشق می ورزند :
آه آن مرد بعد از اینهمه سال
تا خیابان دوباره آمده است
داس او گم شده ، بدون اسب
زیر باران دوباره آمده است
زاغکی قالب پنیری دید ...
آه باید پنیر هم بخرد
یک دل سیر گریه دیشب کرد
باید امروز سیر هم بخرد !
باز دارد چه ساده میپیچد
بوی بغضی که در گلو دارد
: « مرد گریه نمیکند » ... این است
با خودش صحبتی که او دارد
داد با چشمهای خیس به ما
درس « دارا انار دارد » را
کرد در ذهن سبز شالیها
فکر « باران اگر ببارد » را
روی پیشانی پر از چینش
چشمهای جاری از عرق شده است
کت و شلوار سرمهای رنگش ...
... خاطراتش ورق ورق شده است
دردها دوره کرده اند او را
دست او ، پای او و شانة او
دست گیرش عصای او شده است
وه چه دور است راه خانة او
مثل خورشید ، زیر سایه او
میشود کرد عشق را احساس
میبُرد شیشة نگاه مرا
چشم او مثل تکهای الماس
در دلم سیر و سرکه میجوشد
بین پا و نگاه من جنگ است
آه آقا اجازه ما دلمان
مثل غنچه برایتان تنگ است
به نام
ضمن تسلیت رحلت جانگداز پیامبر اکرم ( صلّی الله علیه و آله ) و شهادت سبط اکبر ، امام حسن مجتبی ( علیه السلام )
تقدیم به ساحت مقدّس رسول مهربانی و لبخند
السلامُ علیکَ یا رسولَ الله
غصه ها مثل بید می لرزند
در دل ما ز بیم لبخندت
باز باران به وجد میآید
می وزد تا نسیم لبخندت
کوهها ایستادهاند که تا
پیششان چند لحظه بنشینی
درهها چشمه چشمه می گریند
در فراق تو خوب ؛ میبینی ؟!
در خلیج خیال نازک تو
باز پهلو گرفته است زمین
اگر آرام و رام میچرخد
به غمت خو گرفتهاست زمین
هر غروب آفتاب می گرید
وز فراق تو سخت می موید
رو به تو کرده با زبان شفق
السلامُ علیک میگوید !
درک زیبایی نگاهت را
ناتوان شب ، ستاره ها عاجز
وصف گلخندة تو ممکن نیست
ماندهاند استعاره ها عاجز
آتش از عشق پاک تو سوزان
آب از مهر بی دریغ تو خیس
آه بر خاک پایت ای احمد
سجده کردند آدم و ابلیس
درک پیچ و خم کلام تو را
ماه یک سینه آه آوردهاست
آه خورشید مهربان ، به درت
مهربانی پناه آوردهاست
گر حبیب خدا نبودی تو
جلوهای جبرئیل را میسوخت
اگر آب محبت تو نبود
خشم آتش خلیل را میسوخت
نوح وقتی سوار کشتی شد
به تو و آل تو پناه آورد
عاشق صورت ملیح تو بود
یوسف از قصد رو به چاه آورد
آسمان فرش زیر پای تو شد
عرش یکباره خویش را گُم کرد
سرّ « اسری بِعبدِهی لیلاً »
ناگهان در فلک تلاطم کرد
آمدی با نگاه روشن خود
از حقارت نجاتمان دادی
ساقیا ! تشنهکامی ما را
دیدی آب حیاتمان دادی
تا ابد در تمام کون و مکان
احد النّاسی از تو بهتر نیست
دیگران غرق در تکاثر و تو
همّ وغمّت بغیر کوثر نیست
ای امین ! اهل آسمان و زمین
ریزه خوار کرامتت هستند
حرف آزادگی که پیش آید
سروها محو قامتت هستند
تو بهاری که لمس دستانت
آرزوی تمام شالیهاست
راز خلقت تویی ، تو ، تنها تو !
به خدایی که این حوالی هاست
وصف خُلق عظیمت اقیانوس !
هان ز مرداب برنمیآید
من که باشم که از تو بنویسم
نه ! نه ! این جور در نمی آید !!
مثل باران ز عرش میریزد
صلوات فرشته ها بر تو
میفرستد درود بر تو خدا
پس سلام و درود ما بر تو
بسم الله الرّحمن الرّحیم
خوانندگان عزیز و عزیزان شاعر و منتقد
سلامٌ علیکم.
شعری به عشق گل روی پیامبر اکرم ( صلّ الله علیه و آله ) سروده ام و در حال کار روی آن هستم . چون می خواهم آنچه برای رسول رحمت می نویسم کمترین اشکال را داشته باشد در ضمن عامه فهمهم باشد خواهشمندم هرگونه نظری به ذهنتان می رسد دریغ نفرمایید . باشد که با جمع آوری نظراتتان بتوانم خدمتی به ساحت مقدس ایشان نمایم . با تشکر
غصه ها مثل بید می لرزند
در دل ما ز بیم لبخندت
باز باران به وجد میآید
میوزد تا نسیم لبخندت
کوهها ایستادهاند که تا
پیششان چند لحظه بنشینی
درهها چشمه چشمه می گریند
در فراق تو خوب ؛ میبینی ؟!
در خلیج خیال نازک تو
باز پهلو گرفته است زمین
اگر آرام و رام میچرخد
به غمت خو گرفتهاست زمین
هر غروب آفتاب می گرید
وز فراق تو سخت می موید
رو به تو کرده با زبان شفق
السلامُ علیک میگوید !
درک زیبایی نگاهت را
ناتوان شب ، ستاره ها عاجز
وصف گلخندة تو ممکن نیست
ماندهاند استعاره ها عاجز
آتش از عشق پاک تو سوزان
آب از مهر بی دریغ تو خیس
آه بر خاک پایت ای احمد
سجده کردند آدم و ابلیس
درک پیچ و خم کلام تو را
ماه یک سینه آه آوردهاست
آه خورشید مهربان ، به درت
مهربانی پناه آوردهاست
گر حبیب خدا نبودی تو
جلوهای جبرئیل را میسوخت
اگر آب محبت تو نبود
خشم آتش خلیل را میسوخت
نوح وقتی سوار کشتی شد
به تو و آل تو پناه آورد
عاشق صورت ملیح تو بود
یوسف از قصد رو به چاه آورد
آسمان فرش زیر پای تو شد
عرش یکباره خویش را گُم کرد
سرّ « اسری بِعبدِهی لیلاً »
ناگهان در فلک تلاطم کرد
آمدی با نگاه روشن خود
از حقارت نجاتمان دادی
ساقیا ! تشنهکامی ما را
دیدی آب حیاتمان دادی
تا ابد در تمام کون و مکان
احد النّاسی از تو بهتر نیست
دیگران غرق در تکاثر و تو
همّ وغمّت بغیر کوثر نیست
ای امین ! اهل آسمان و زمین
ریزه خوار کرامتت هستند
حرف آزادگی که پیش آید
سروها محو قامتت هستند
تو بهاری که لمس دستانت
آرزوی تمام شالیهاست
راز خلقت تویی ، تو، تنها تو !
به خدایی که این حوالی هاست
وصف خُلق عظیمت اقیانوس !
هان ز مرداب برنمیآید
من که باشم که از تو بنویسم
نه ! نه ! این جور در نمی آید !!
مثل باران ز عرش میریزد
صلوات فرشته ها بر تو
میفرستد درود بر تو خدا
پس سلام و درود ما بر تو
بسم الله الرّحمن الرّحیم
دوستان عزیز ! سلام .
یک چند روزی مهمان سفرة کرامت امام رضا ( علیه السلام ) و نائب الزّیاره همة شما بودم . آقا الطافش را مثل همیشه شامل حال این حقیر کرد . در راه رفتن به پابوسش قلبم دست به قلم شد و چند بیتی در مدحش سرود . آقا خودش که شاهد است و میداند ؛ مینویسم تا عالم و آدم به ارادتم نسبت به آن حضرت ( که درد مشترک است ! ) پی ببرد . اگرچه دست و پا شکسته است و ناقص ؛ تقدیم به همه عاشقان و دلسوختگان دیدار آن حضرت :
دستهایی که منتظر هستند
همچنان پشت پنجره فولاد
که بیفتند زیر پاهایت
: آه آقا تو را به جان جواد
شده آب حیات جاری از
زیر ساق تبسمت آقا
مینشینم اگر اجازه دهی
در رواق تبسمت آقا
تو کریمی و از کریمان جز
کرم و لطف انتظاری نیست
هست مهمان نوازتر از تو ؟!
هست ؟ نه نیست ، نیست آری نیست
آی خورشید آسمانی من !
عاشق روشنای صحن تو ماه
تا بیایی و بگذری عمریست
همچنان جاده مانده چشم براه
باد اگر پابرهنه میآید
به طواف نگاهتان آقا
سینهاش از فراق سوخته است
مثل آتش از آهتان آقا
این کبوتر اگرچه پاک سفید (1)
نیست ؛ امّا اسیر پرواز است
ناامید از درت نخواهد شد
تا بر او راه آسمان باز است
این ز آقایی شماست که ما
به زیارت زیاد میآییم
گر ز باب الرّضا برانی از
سمت باب الجواد میآییم
اشک مثل دخیل بندش را
به ضریح نگاه من بسته
السلام علیک یا ضامن
باز دستی بگیر از این خسته
روزهایی که برف می شوید
از تن شهر رنگها را هم
سوی صحنت می اورد مهتاب
از بیابان پلنگ ها را هم
جَریانیست مثل آب زلال
اشتیاقی که در دل سنگ است
در کنار ضریحتان حتّی
دلم اقا برایتان تنگ است ...
اللّهمّ صلّ علی عَلِی بن موسی الرّضاالمرتضی
1- « پاک سفید » از اصطلاحات کبوتربازان است : تمام سفید ، سفید خالص
به نام خدا
در آستانه میلاد خجسته ولی عصر( عج الله تعالی فرجه ) درد دلی را به صورت چهار پاره تقدیم می کنم . کوچه های شهر را چراغانی کردهاند ولی کسی در انتظار فرج نیست :
آه برگرد برگرد آقا !
ای خزانِ صبوریِ گلها
چشم در راه فصل بهارت
میکشد آخرش عاشقت را
انتظار ، انتظار ، انتظارت
امر فرمودهای گرچه ، امّا
صبر کردن بدون تو سخت است
بودن اینجا ، در این وادی پرت
مهدی من بدون تو سخت است
میشود کم کَمک بی نگاهت
سبزی خاطرم زرد آقا
بی تو ماندن ؟! چه حرف عجیبی
آه برگرد برگرد آقا
تا کی اینگونه باید بمانم
همچنان محو خاموش ماندن
آه از این راه کی می رسی تو
خستهام دیگر از گوش ماندن
مدتی میشود مردم شهر
پاک دیوانهام می شناسند
چونکه گفتم که گلهای مریم
عاشق عطر گلهای یاسند !
مردم شهر این روزها را
سخت سرگرم دنیای خویشند
بینشان مهربانی غریب است
راهی « هیج » با پای خویشند
مردم شهر باور ندارند
حرفهایت فراموششان شد
تو نبودی بجای حقیقت
پنبه کفر در گوششان شد
روزشان سرد و بی روح و تاریک
چشمشان مثل شب بی فروغ است
اشکشان واقعیت ندارد
عشق ورزیدنشان دروغ است
مردم شهر آینده را نیز
مثل دیروز در پیش دارند
مردم شهر از بس شجاعند
ترس از سایه خویش دارند
عشق لفظی عجیب و غریب است
در هیاهوی این آدمکها
در هوی و هوس ریشه دارد
چشم و ابروی این آدمکها
در نبود تو ای روح باران
آسمان خالی از ابر مانده است
سهم گلها در این خار آباد
چیست ؟ ... چیزی بجز صبر ماندهاست؟
آه برگرد برگرد آقا
عشق می میرد از دوری تو
استخوانهای امّید گاهی
درد میگیرد از دوری تو
ای رسول طلوع سپیده
ای نوید رهایی کجایی
هان برایت دلم تنگِ تنگ است
زودتر کاش آقا بیایی
هستی و نیستم باتو بی تو
گرچه گم کردهام منزلت را
خود بگو ماه من من چگونه
راضی از خویش سازم دلت را
اللّهم عجّل لولیکَ الفرج
بسم ربّ الزّهراء
یک دو بیتی و یک چهار پاره تقدیم به فاطمیّون
منم ـ ای جان به قربان حسینت ـ
گدایی از گدایان حسینت
تمام عشق ! از من رو مگردان
تو را جان تو و جان حسینت !!
عشقِ آبیِ آسمانی
گفتن از « عشق » گرچه آسان نیست
ای زبان باز کن نگاه مرا
تا ببینم سپید خواهد کرد
« شوق » لبخند روسیاه مرا
من از این راه دور آمده ام
تا شوم آشنای عشق ، همین !
خاک هستم اگرچه ، میخواهم
که بیفتم به پای عشق ، همین !!
مثل پروانه های سرگردان
بین راه مدینه گم شدهام
پی حس نگاه ابری تو
عازم آسمان قم شدهام
تویی آن یاس سبز پوش سپید
که به سرخی نشسته بال و پرش
کیست غیر از تو آسمان زمین
کیست غیر از تو مادر پدرش
گرچه پیش تو ریخته ست دگر
همة آبروی من ، بی بی !
من ز جنس بهار خواهم شد
گر بخندی بروی من ، بی بی !
آب شد مظهر عطوفت تو
مادر مهربان آینهها !!
باز با نور باز خواهد شد
گر بخندی ، زبان آینه ها
آه این دستهای آلوده
که به سویت دراز گشته تهی
یار غار علی ! خدا نکند
که ببینم که بازگشته تهی !
گر چنین خاکیم ببخش مرا
و نگاهم اگر چنین مانده است
چه کنم مدتیست پاهایم
محو تاریکی زمین مانده است
دل من وقتی از تو می گویند
به خودش بوی شرم می گیرد
شادم از اینکه با دل سردم
غم عشق تو گرم می گیرد
آه « بی بی » اگر اجازه دهی
به تو مادر بگویم از این پس
پیش روی تو سعی خواهم کرد
نرود آبرویم از این پس
باز امشب برای پهلویت
غزلی عاشقانه خواهم ساخت
خواهم آمد برای دیدن تو
شعر خود را بهانه خواهم ساخت
عشقِ آبیِ آسمانی من
ای نگاهت بهانه اشکم
در رثای تو تا ابد جاریست
نوحة عاشقانه اشکم
یا زهرا اشفعی لی
بسم ربّ الشهداء و الصّدیقین
این شعر قسمتی از یک چهارپاره است که به عشق بسیجیان حقیقی ، مخصوصا سردار بزرگ اسلام حسین املاکی سرودهام . اویی که رهبر فرزانه انقلاب در بارهاش فرمود : « قهرمان یعنی این ! »
بگذریم از عدهای از جنگ برگشته ! که با عملکردشان نشان دادند که در همنشینی با شهدا هم شهدا را نشناختند ... بگذریم !
تقدیم به همه کسانی که در فرمانبرداری از ولی فقیه ـ هر چه باشد ـ خاموش نمینشینند !!
من به پاهای خویش شک دارم
ارتفاعم چقدر پست شده ست
سایهام را بگو ! که می لرزد
مثل دیوانهای که مست شده ست
من نمیدانم این چه تقدیریست
اینچنین در به در نبودم من
فکر من سوخته ست ؛ از باران
اینهمه بی خبر نبودم من
شدهام شاعر عروسکها
واژههایم چقدر مشکوکند
اثری دیگر از نگاهم نیست
استخوانهای بودنم پوکند
چنتهام خالی است و توپم پُر !
مثل یک چاله مچاله شده
به حسابم چقدر بی دردی
آه این روزها حواله شده
پیش پروانه مثل شمعی که
شده شرمنده از زبانة خویش
مدتی میشود که مشکوکم
به غزلهای عاشقانه خویش
مدّتی می شود که من دیگر
از خودم ، از شما نمیترسم
از شما ؟! از خدا که پنهان نیست
به خدا از خدا نمی ترسم !!
کاش از جبهه بر نمیگشتند
ساک و چفیه ، پلاک و پوتینم
پای اندیشهام قلم شده است
آه این روزها چه سنگینم
کاش باز از شلمچه میآمد
آب و آئینهای ، غمی ... چیزی !
عقربی ، سنگری ... چه میدانم !!
سوز گرما ، نسیم پائیزی
شانهام درد می کند ، افسوس
بالهایم چه زود افتادند
پیله کردند خارها بر من
در من آویختند و گل دادند
از لب هر شهید می ریزد
واژههایی که لالهگون شدهاند
عشق دشتیست سرخ ، لبریز از
لالههایی که واژگون شدهاند
یاد آن روزهای سبز به خیر
عشق را غرفه غرفه می کردند
میرسیدند بی رمق از خط
تانکهایی که سرفه می کردند
نخلهایی که منتظر بودند
مثل یک مشق سبز خط بخورند
یا خیالی نبود ، ترکش و تیر
از چپ از راست از وسط بخورند
نخلهایی که تاب برمیداشت
مخشان ، باز خنده میکردند
میزدند از فشار موج آرام
زیر آواز ، خنده میکردند
نخلهایی که عامل اعصاب
چیزی از ذهنشان به جا نگذاشت
روی قانون عشقشان امّا
تیغ ، یک لحظه نیز پا نگذاشت
نخلهایی که این اواخر را
کسی از حالشان نپرسیدهاست
روی زخمی که مانده بر تنشان
شهرداری پلاک کوبیدهاست !
نخلهایی که دیگر از تنشان
مانده یک مشت استخوان تنها
پُر بدک نیستند ! بر سرشان
میکشد دست آسمان تنها
عشقمان میکشید نعره زنان
توی میدان مین زمین بخوریم
راه دوری نمیرود ! مشتی ...
لگدی هم اگر ز مین بخوریم !!
کربلا بود و شین و میم و رِ
شمر از سمت کوفه آمده بود
باد با سینهای پر از پائیز
به مصاف شکوفه آمده بود
بوی بادام تلخ میآمد
کمکَمک درد میشود شیرین
آسمان مات شد شهادت داد :
« قهرمان در نبرد یعنی این »
بوی بادام تلخ ... املاکی
چفیهای تر برای خود برداشت
صورت یک رفیق را بوسید
ماسک را روی جای بوسه گذاشت
داشت انگار روح او میسوخت
سعی میکرد تا نفس نکشد
با خودش عهد بست تا آخر
پا از این قتلگاه پس نکشد
بوی بادام تلخ وقتی رفت
خبری تلخ جای او آمد
از دل لالههای عباسی
تکههای صدای او آمد
خنده می کرد : از تو ممنونم
از جنون کردهای مرا پُر ، عشق !
مثل آئینهای سبک شدهام
لطف کردی به من ، تشکّر ، عشق !
بازوان عطش گرفته من !
راستی کربلای چندم بود
می دویدم به پای خود برسم
شانه ام روی دوش مردم بود
با تمام سیاه بختی من
آخرش رو سپید کرد مرا
تیغ مژگان آبدار کشید
با نگاهی شهید کرد مرا
.: Weblog Themes By Pichak :.