به نام خدا
امشب بنا به نقلی شب شهادت حضرت رقیّه ( سلام الله علیها ) است . برخی معتقدند رقیّه اسم فرزند امام حسین ( علیه السلام )نبوده بلکه لقب ایشان است . در عربی قاعده ای به نام تصغیر داریم حسین مصغّر حسن است ( یعنی حسن کوچک ) رقیه از ریشه رَقِیَ به معنی بنده و برده و اسیر است ؛ رقیه یعنی دخترک اسیر کوچک !
این دو بیتی تقدیم به امام حسین ( علیه السلام ) به خاطر دخترک معصومش !
نگاهی شد خراب یک خرابه
شبی آشفت خواب یک خرابه
میان دستهای کوچک عشق
سری شد آفتاب یک خرابه
به نام خداوند عاشقان و شاهدان
داستان مترسکهای من
عشق هیچ هم چیز خوبی نیست
وقتی مترسک مزرعهتان
عاشق کلاغ میشود
یا به قلبی که در سینهاش کار گذاشتهاید باید شک کرد
یا
عشق هیچ هم چیز خوبی نیست !!
...
کلاغها را نمیتارانم
حتی سایهام را ـ بی توقع ، بدون انتظار ـ به آنان میبخشم
امّا همین من
در آستینم مترسک پرورش دادهام
مترسکهایی که کاه میخورند و گندم تعارف میکنند به کلاغها
مترسکهایی که از کلاغها میترسند
برای کلاغها دست تکان می دهند
برف که میبارد
انگار مترسکها هم قار قار می کنند!
و من محکوم هستم به اینکه سبز بمانم و سفید گریه کنم ...
و من ...
و مترسکهایم
و ...کلاغها
همیشه همینی هستیم که هستیم
و شاید
روزی تصمیمی بگیرم
و دیگر نباشم
تقدیر را دوباره باید نوشت
باید عشق گندم
گندمی که از بهشت بیرونم کرد
را از دلم
از دل مترسکها و کلاغها
بیرون کنم
به نام خداوند قاصدکهای پریشان
یا زهرا !
منم ، ای جان به قربان حسینت
گدایی از گدایان حسینت
تمام عشق ! از من رو مگردان
تو را جان تو و جان حسینت
به نام خداوند گیاهانی که عاشق نورند
این نوشت را با دلی تنگ نوشتم
شما امّاآنگونه که میخواهید بخوانید :
گونهای نیکوکار !!
دوستت دارم
آنگونه که تو بی نام نشان بودن را
گونهای نیکوکار
اگر چه بى نام و نشان
اگرچه باد زیر و رویشان کند
از ترس خدا
چیزی برای ابراز ندارند
آنها که اگر غائب باشند گوزنها هم سراغشان را نمیگیرند
و گرگها دلشان برایشان تنگ نمیشود
و وقتى حاضرند ؛ راسوها هم
اگرچه زیر سایة آنها بیارامند و در خواب خوش خود ، ماری را به صلابه بکشند !
باز یادشان نیست که این چراغهای همیشه خاموش
برای کدام شب بی مهتاب ، سوسو خواهند شد
تاریکى و دود !
تنها این شعله است که میداند گون چند بخش دارد !
و « نان » حتی ، عطرش را از خاکستر آنان دریغ خواهد کرد
بسم رب» الحسین ( علیه السلام )
حسین ( علیه السلام )
گمانم خواست عشقت نی ، نوازد
نگاهت را علم بر نینوا زد
تو تنها لالهای هستی که این باغ
نمیداند که با داغت چه سازد
وداع
شمعی که توان از شب خاموش گرفت
وقتی علم خاطره بر دوش گرفت
وقت رفتن برای بار آخر
پروانه خویش را در آغوش گرفت
عشق
شب آمدی و مست حضورم کردی
با خنده خویش غرق نورم کردی
وقتی که قشنگ عاشقت شد دل من
در کوچه هجرت گم و گورم کردی
آئینه
ای زخم ! دوای هرچه غم آئینه است
ای غم ! دردت را مرهم آئینه است
ای عشق ! بر این قلب بتاب ، آئینه
هرچند شکسته باز هم آئینه است
بسم الله الرّحمن الرّحیم
هوا کمی تا قسمتی است !
لطافت باران نیمی از شمال شهر را فرا خواهد گرفت
دود و دم هم برود امّا ؛ قلب من ابریست و هیچ بارانی هم آن را لطیف نخواهد کرد
غم غزّه غمزه کنان بر قلبم فرود آمده آنچنانکه شهاب 5 بر آنسوی آن مرز !
داغ فلسطین مثل گنجشکی در قفس سینة من حبس مانده است
و غصّه میانمار در میان چشمم تاب بازی می کند
نمیدانم جنوب لبنان نیز یافت آباد دارد ؟!
امّا سوریه
نیمه دیگر دلم زیر آوار دیوارهای مدرسهای در هُمس دارد پرپر میزند
در این خیابان دیروز عصر
عروسکی را تشییع کردند ؛ باربی نبود ! سارا هم !
قلبش مثل انار کوچکی روی خاکها افتاد
دستش در دست دخترکی پنج ساله بود
آن پرستو مهاجر است ؛ آن پرستو زمستانها برمیگردد ! نگاه میکنی ...
و ناگهان اناری دانه شد !
در این روستا جاده آسفالتی پیدا نمی کنی
امّا چقدر جوانها که قطع نخاع شدهاند
چقدر مادرها که چین و چروک پیشانیشان مثل کوچه های مارپیچ پر از ناله است
و من منتظرم
یکی از همین روزها
پاد پادک هوا می کنیم !
و پهبادهایی که در تورهایمان گیر کرده اند برای صاحبانشان دست تکان خواهند داد !
و پادگانها تسخیر خواهند شد
و از آخُر آخرین گاوهای اسرائیلی ـ آخ که چه کیفی دارد ! ـ ماغی نخواهی شنید
آنروز دور نیست
دیر نخواهد شد
اندکی صبر سحر نزدیک است.
و باران اینبار لطافتش را تقدیم تمام جهان خواهد کرد !
به نام خداوند شهیدان و منتظران شهادت
تب زرد
این گل که مدتیست تب زرد می کند
او را نسیم صبح ز خود طرد میکند
آقا ! برای « دیدن » من نسخهای بپیچ
چندیست استخوان دلم درد میکند !!
گفتی که اصلاً آه برای تو خوب نیست
این اشکهای تلخ مرا مرد میکند!
سکوی عشق من به تو این خاک تیره است
دارد ولی مرا ز تو دلسرد میکند
گفتی چنین مسوز ، جوانمرگ می شوی
آقا مرا غم تو جوانمرد میکند
من راضیم که عشق جگرسوز مدتیسیت
با من هرآنچه با دل تو کرد میکند!
به نام خداوند شهیدان
تقدیم به حضرت زینب کبری ( سلام الله علیها )
رخصت دیدار
اشک خون از بس تاوان ز منِ زار گرفت
چشمم آئینة سرخیست که زنگار گرفت
در فراق تو به خورشید چنان سخت گذشت
کز سیاهی غمت ، کار شب تار گرفت
شمع و پروانه و گل ، بلبل و قمری و درخت
باغبان عشق تو را از همه اقرار گرفت
تن عباس تو وقتی جگر مشک درید
بوی « جنّاتٌ مِن تحتها الْانهار » گرفت
آه از آن لحظه که شمشیر خبیثی نامرد
از علمدار علم و ز تو علمدار گرفت
تیر بر حنجر شش ماههات آنگونه نشست
گوئیا غنچة پرپر شده ای خار گرفت
پیش چشمان تو شد یوسفت ارباً اربا
غنچهای عطر ز پیراهنت انگار گرفت
ناله بر زخم تنت خار مغیلان سر داد
درس از داغ غمت عقرب جرّار گرفت !!
هر که بیتی پی آزردن قلب تو سرود
صلهها از نوة هند جگرخوار گرفت !!
دورِ نزدیک ! که شد تشنة لبهای تو آب
هر که از همچو تویی رخصت دیدار گرفت
دید صد بار نه ، ده بار نه ، یکبار تو را
شعله یک بار نه ، ده بار نه ، صد بار گرفت
جان به قربان دل بلبل زاری « عابد » (1)
کز رگ گردن گل بوسه خونبار گرفت
1- تخلص این حقیر « عابد » است
بسم ربّ الحسین علیه السلام
تقدیم به عباس ( علیه السلام ) علمدار مظلوم کربلا
آسمان چاک چاک
مانده است آسمان چاک چاک بر زمین
ریشه کرده خاک در یک حضور دلنشین ...
: عاشقی زیاد هم سخت نیست ؛ میروی
خویش را به شعلههای عشق می زنی همین !!
پیکر عزیز من ! اندکی درنگ کن
تن به خاکها مده دل مکن ز روی زین
تیغهای تشنه را عشق آب داده است
باز از تمام دشت زخم میچکد ؛ ببین !
چند لحظه بیشتر ـ آفرین ـ نمانده است
صبر اندکی کنید دستهای نازنین !
چشمهای ناشکیب ! تا خود خدا به پیش
غمزهای نشسته است عاشقانه در کمین
... بر عروج یک سوار ریختن گرفته است
از لب فرشته ها بوسههای آتشین
حال زیر ردّی از نعلکوب یک عروج
مانده است آسمان چاک چاک بر زمین
بسم ربّ الحسین علیه السلام
تقدیم به زینب کبری ( سلام الله علیها ) اسطوره صبر و عرفان به خاطر برادرش سالار شهیدان ( علیه السلام )
صدای تو خورشید
مرا به سوی خودش میکشد صدای تو خورشید !
بگو چه سرّی جاریست از ورای تو خورشید !
بمان که قدری در سایهات قرار بگیرم
مرو که تنگ دلم میشود برای تو خورشید !
نگاه باغ چه شبها که خیس شبنم اشک است
به یاد تشنگی ظهر چشمهای تو ، خورشید !
هنوز دست و دلم بوی روشنای تو دارد
هنوز بال و پرم مانده در هوای تو خورشید !
کویر ، صبر ، دل کوه ، مهربانی باران
و بر کدام غزل نیست رد پای تو خورشید!
و بر ستیغ کدام آسمان تو را بسرایم
چگونه شرح دهم من تو را برای تو خورشید!
سحر تمام دلم را بسوی ماه گرفتم
نبودی ، امِّا خالی نبود جای تو خورشید!
.: Weblog Themes By Pichak :.