بسم الله الرّحمن الرّحیم
آقا سلام !
ببخشید !
من از طرف اینها عذر میخواهم !
ما چه بکنیم اگر عدهای نمیفهمند ! حالیشان نمیشود !
سرمان را به کدام دیوار بکوبیم و پیش که شکایت ببریم !
ما فقط یک دل خوشی داریم و همین یک دلخوشی برایمان بس
آن هم دیدن جمال جمیل شماست . آقا بخند ! ... خواهش میکنم بخند ! ...
ما گوشمان به دهان و چشممان به لبهای مبارک شماست .
و این دو بیتی برای چندمین بار تقدیم به شما :
تو مثل آسمانی بر زمینی
تو آبی ، کنج آئینه نشینی
غدیر از چشمهایت میچکد ، تو
علی ابن امیر المؤمنینی !
سلامتی امام خامنهای صلوات
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام . چند تکه از احساسم یادگاری از سال 73 تقدیم به شما :
من نگاه تو را با غزل میسرایم
واقعاً هم که زیبا غزل میسرایم !!
با سرانگشت خود روی افکار ساحل
ـ عاشقم ! ـ مثل دریا غزل میسرایم
من در این لحظههای پر از حرف بیوزن
یا قدم می زنم یا غزل میسرایم !
با وجود تو ای رد پای صمیمی
مثل یک کوچه خود را غزل میسرایم
گرچه امروز هم حال خوبی ندارم
چارهای نیست ! ... امّا غزل میسرایم !
دستهای پر از پینهام را ببینید
آی ! من زندهام تا غزل میسرایم !
کیستم ! هیچکستر ز یک ابر تنها
از همین روست تنها غزل میسرایم !
بسمه تعالی
این غزل از جنس حرفهای خودم است ! ساده و پیچیده ! در دسترس و غیر قابل احاطه !! شما که من نیستید بدانید با هر بیت چه تصویری در ذهنم بوده ؛ هستید ؟! نگفتم !!
ای باد برگرد با خود آئینهام را مبر ... نه !
دیگر تحمل ندارم ، خواری از این بیشتر ؟ ... نه !
پائیز فریاد میزد : « دیگر کسی حق ندارد ...
جز مرگتان چارهای نیست ؛ حرفی نباشد وگرنه ... !! »
این بوتههای پر از خار مغلوب یک حمله هستند
در جنگ آخر که گفته است « شمشیر » آری « سپر » نه ؟!
در خواب ناز است وقتی با بیغمی هر درختی
جای تعجب ندارد بی رحم باشد تبر ؛ نه ؟
ـ پرسید پروانهای از شمعی که در عشق میسوخت
یک بوسه آتشینت از من ، ندارد خطر !! نه ؟! ـ
از نوبهاری که باید امروز و فردا بیاید
ای آسمان پر از ابر دیگر نداری خبر ؟ نه ؟
روی همین فرش پر برگ من منتظر می نشینم
ای سروها ! باغبان برمی گردد ؛ آری مگر نه ؟!
ای بیدها در دل باد باید صنوبر بمانید
افتادگی گرچه خوب است امّا دگر اینقَدَر نه !!
بر عشق و بر پاکبازی باید بگویید آری
روزی همین آری ، آری میشود پیروز بر « نه »
سم الله الرّحمن الرّحیم
سلام
یاد ایّامی که در گلشن ... گاهی برخی شعرها آدم را میبرد آن دورها ... مخصوصاً اگر شعر خودت باشد ! امشب هم از آن شبهاست !
فلانی هم که نیست !
تاب خاموشی ندارم همزبانی هم که نیست !
عشق و رسوایی چنان راز نهانی هم که نیست
با چنین حالی که من دارم چه امیّدی به وصل
دل اسیر و درد بسیار و زبانی هم که نیست
طعمهی سگهای کوی دوست خواهد شد دلم
کوچهها تنگند آنجا ، استخوانی هم که نیست !!
میکِشد دلبر به خون چشم مرا وقتی که هست
از فراقش میسپارم جان زمانی هم که نیست !!
این شب تاریک گیسوی کدام آئینه است !؟
راه را گم کردهام ... خط و نشانی هم که نیست !
عزم صید نازنین صیّاد خود دارم ولی
دام گستردم ... نشد ! تیر و کمانی هم که نیست !
چیست جنس عشقتان ای بیدهای شیک پوش !
ریشهای خاکی ندارد آسمانی هم که نیست !
ماندهام با بیخودی امشب چگونه سر کنم
عشق را « عابد » نمیفهمد فلانی هم که نیست !!!
18 شهریور 1376
بسم الله الرّحمن الرّحیم
با سلام به همه مخصوصاً اهل شعر و ادب
این چند بیت را در بیست و چهارم مهر سال 70 خط خطی کرده ام
بزرگواران کم و زیادش را بر من می بخشند :
چه میکشم !
باور نمیکنی که من اینجا چه میکشم !
پرسیدهای ز من که من آیا چه می کشم
آنگونه تشنهام که چو ماهی درون تنگ
طرحی برای خویش ز دریاچه می کشم
وقتی که پشت جنگل عاشق شکسته است
از دست باد پس من تنها چه میکشم !!
گر از نشیب زخمی این جاده بگذری
انصاف میدهی که از این « پا » چه میکشم
دزدی در این دیار حلال است ، من ـ مپرس ـ
زین کاروان رفته به یغما چه میکشم
من گریه بر دو دیدهی صحرا کشیدهام
معلوم نیست بر لب دریا چه میکشم
من آه میکشیدم و دیدند شیشهها
طرح نگاه پنجره را با چه میکشم
« عابد » ز شیر بودن خود توبه کن ببین
من زان غزال وحشی زیبا چه می کشم !
زین العابدین آذر ارجمند (عابد )
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام مجدد
این غزل در سال 72 متولد شده !
تقدیم به همه پاکان عاشق و عاشقان پاک که وجودشان را با هرزگی گناه نمی آلایند و در دام هوس اسیر نمیشوند :
التماس کن !
ای عاشق غریب ! بیا ... التماس کن
غم آشناست ! عشقت را التماس کن
در راه عشق پرسش کردن مجاز نیست
آری بدون چون و چرا التماس کن
ای دل امید هست به بتهای این دیار !
سستی مکن ... تو را به خدا التماس کن !
بگذار عاقلان را در بند جهل خویش
دیوانه ! فِرز باش ! شما التماس کن
در شهر دلبران جفا پیشه یا مرو
یا ساده باش و مثل گدا التماس کن
میدانم آخرش به مرادت نمیرسی !
آری نمیرسی امّا التماس کن !
دارالشّفای درد تو میخانه است و بس
بد نیست التماس اینجا ، التماس کن
اینجا که می به هر کس و ناکس نمیدهند
یا دم مزن ز مستی یا التماس کن
« عابد » اگر شراب حرام است لااقل
از پیر میفروش دعا التماس کن !!
التماس دعا ـ یا حق
بسم الله الرّحمن الرّحیم
باز سلام
و باز غزلی قدیمی !
دلم هر لحظه می گیرد ز یاد « انتظار » آتش
ز چشمم میچکد حتّی ز فکر وصل یار آتش
خیالم توسنی وحشیست در دشتی پر از شبنم
که گاهی میشود چون باد بر پشتش سوار آتش
چنان بی پا و سر بر گرد یار خوی میپیچم
که گویی میشود بر حال و روزم اشکبار آتش
: مرا از خود مران ای انتظارت پر ز داغ و درد
نخواهد برد از پروانهات صبر و قرار آتش
نمیدانم کشیدم چند بار از فکر رویت آه
نمیدانم گرفتم از فراقت چند بار آتش
منم شمعی که خود تاوان عشق خویشتن هستم
تمام زخمهای خویش را بر من ببار آتش!
خوشم خاکستری هم از تنم باقی نمیماند
و تا آخر بر این پیکر نخواهد شد مهار آتش
شهیدی مثل من را لالهها اینجا نمیفهمند
به یادم میشکوفد این حوالی هر بهار آتش !
.: Weblog Themes By Pichak :.