به نام خالق هستی
من یوسف نیستم !
از گرگ متنفّرم
از چاه بدم میآید !
عهد کردهام با برادرها ... نابرادرها ... به صحرا نروم
اگر تنها عشق بود خیالی نبود امّا ...
مصر پر از زلیخاهایی است که تو را به کمتر از « بخس دراهم » به زندان می فروشند
مخصوصاً اینکه
بر دار خواهی رفت و مرغان هوا حتی استخوانهایت را نیز خواهند جوید !
چه برسد به مغز سرت
من یوسف نیستم !
من طاقت دوریت را ندارم ... پدر !
هنوز نرفته کور شده ام !
پیراهنی هم برای من بفرست
جواب معادلهی آدم و گندم همیشه به سوی صفر میل میکند و منفی بینهایت !
قحطی هم باشد من طاقت نقش یوسف را ندارم
من امین گندمهایتان نیستم آی مردم !
من از گرگها ... از چاه ... از نابرادر ... بیزارم
من یوسف نیستم !
:
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
قصد داریم که بی یار به هر جا نرویم
دل ما قافله عشق و وفا بود و نشد
که در این راه پر از دزد به یغما نرویم !! ...
.: Weblog Themes By Pichak :.