به نام خداوند جان آفرین
شعر داستان یوزارسیف!
یوسف هم که باشی
همیشه چاهی برای در امان ماندن هست
از گرگ
از ...
اگرچه تمام برادرهایت نابرادر از آب در بیایند !
و زیبایی عین زشتی است اگر با چشم برادرانت به خودت نگاه کنی
تو قاتلی !
دست زنهای مصری را بریدی !
درها برایت باز میشوند !
قنداقههابا تو حرف می زنند
تو بالفطره هستی !
زندان برای تو کم است !
با اینهمه
« وا اسفا » های یعقوب را میشنوی؛ آی کنعانی!
خودت را گم نکن!
برگرد!
گلستان بهتر از کلبه احزان !
هر کجا که باشی آسمان همین رنگ است
و گرگ واژهایست
که دندان تیز کرده است در فرهنگ لغت عبرانی
تنها زلیخا است که به مرادش می رسد
و مراد را دیدم که چشمهایش را گرفته بود و در دست عصای سفیدی داشت !
راستی !
از کی « یوزارسیف » شدی که من خبر نداشتم !!
آی ... تو هم !!؟
مواظب باش !
« پدر » همیشه پدر است اگرچه مجنون باشد !
تو نقش لیلا را خوب بازی کن !
گاهی مسجود ملائک را هم از بهشت می رانند چه برسد به مسجود برادرها را !
.: Weblog Themes By Pichak :.