به نام خدا
« میترسم » آخرین شعری است که تا حالا سروده ام
نوعی شطح است !
داستان زندگی خودم نیست !!
شاید داستان زندگی شما باشد !!
من آخر عشقم که از دلدار می ترسم !
از اینکه پاپیچم شود، بسیار میترسم !!
با عشق اصلاً روبرو کردن نمیخواهد
وقتی که من خود میکنم اقرار « می ترسم » ... !
من در جهاد چشمهای غرق مژگانش
از ذوالفقار ابروان یار میترسم !
گفتند شاعرها شبیه شعر خود باشند ...
انکار دشوار است ... از این کار می ترسم
فرقی ندارد پیش من ضحّاک با موسی
اشکال کار اینجاست من از مار می ترسم !
پروانه ای محتاط هستم من ... ولی آتش
طوری نگاهم می کند ... انگار می ترسم !!
بلبل کجا پروا کند از رنگ و بوی گل
من سخت از زخم زبان خار می ترسم !
من میثم تمار دنیای مجازیم
از نخل دوری می کنم از دار می ترسم !!
در روز روشن از شما ... از سایه خود هم
می ترسم ... آری می کنم اقرار می ترسم !
« یوسف شدن » !؟ ... این کار از من بر نمی آید
از گرگها ... از چاه ... از بازار می ترسم
من مثل فرهادی که لبخندش پر از تلخیست
از قصه سیمرغ، از اُسکار میترسم !
تا مالیات حرفهایم را نپردازم
من با شجاعت میکنم اظهار می ترسم !
دارم اگر این شعر را آهسته می خوانم
از گوشهای موش ... از دیوار می ترسم !!
.: Weblog Themes By Pichak :.