بسم الله الرّحمن الرّحیم
با سلامی سبز
باز غزلی قدیمی !
اینجا نمی دانم چه می خواهد ببارد
بر ما نمی دانم چه می خواهد ببارد
این ابر طرحی آشنا دارد اگرچه
امّا نمی دانم چه می خواهد ببارد
در بارهی این آسمان از من نپرسید
زیرا نمی دانم چه می خواهد ببارد
امروز بارانی ز آه و ناله بارید
فردا نمی دانم چه می خواهد ببارد
طوفان سختی پیش رو داریم امّا
دریا نمی دانم چه می خواهد ببارد
از چشم خود دیگر چنان بی اطلاعم
حتّی نمی دانم چه می خواهد ببارد !!
این ذهن لبریز از صدا و نور و رنگ است
تنها نمی دانم چه می خواهد ببارد
به نام خدا
یک غزل نصفه نیمه !
شوی لاله گر بوی داغی بگیری
غریبانه سکنی به باغی بگیری
ندیدی ، ندیدی ! ... شوی دیده ای شب
به دست خودت گر چراغی بگیری
تو را نارون ! نارون نام دادند
که گاهی خبر از کلاغی بگیری
تو با هجم سرشاری از تشنه کامی
نباید ز باران سراغی بگیری ؟!
گر البرز باشی و قدری بخندی
توان را ز طوفان یاغی بگیری
به مقصد رسیدن چه دشوار و سخت است
نشانی گر از هر الاغی بگیری !!
بسم الله الرّحمن الرّحیم
این غزل را در جوانی سروده ام
گرچه جوانی ما با جوانی جوانان امروز خیلی متفاوت است ولی باز گمانم ارزش خواندنش را داشته باشد :
این زاهدان که سوی ریا را گرفته اند
آخر به زهد خویش کجا را گرفته اند
از خنده های دلکش دیوانگان شهر
این عاقلان پست صفا را گرفته اند
گفتند عاشقیم و چه بودند؟ : هرزه چشم!
اینان کی اند دیگر ؟! ما را گرفته اند!
اینان به شیشه ها شب را هدیه داده اند
اینان نگاه پنجره ها را گرفته اند
بیچاره اند گرچه ولی فکر می کنند
سرچشمه های آب بقا را گرفته اند
« عابد » دوباره دست تظلّم دراز کن
از ما مگر قبول دعا را گرفته اند ؟!
تخلص این حقیر « عابد » است
بسم الله الرّحمن الرّحیم
غزلی عاشورایی
در مسافرتی چند ساعته فراق بالی دست داد و این چند بیت متولد شد !
چون حسین از پاکبازی کس نشان دارد ؟ ... ندارد !
مثل او در عشق کس تاب و توان دارد ؟ ... ندارد !
بزم شیطان است اینجا ، حرف خون است و شهادت
میزبان رحمی به حال میهمان دارد دارد ؟ ... ندارد !
اینکه دارد می رود میدان علی اکبر اوست
هیچ صحرایی چنین سرو روان دارد ؟ ... ندارد !
« بدر » مشتاق است تا بار دگر او را ببیند
آه ! ... ماهی اینچنین را آسمان دارد ؟ ... ندارد !
گرچه او مانند خورشیدی به خاک افتاده باشد
غرق خون گشتن برای او زیان دارد ؟ ... ندارد !
کشتهی اشک است او، در زیر دست و پای دشمن
غیر ذکر دوست چیزی بر زبان دارد ؟ ... ندارد !د
اصغرشش ماهه اش خود را برای او سپر کرد
آه کس در باره او این گمان دارد ؟ ... ندارد !
دعا کنید این غزل ادامه یابد !
بسم الله الرّحمن الرّحیم
تقدیم به لحظات آخر امام حسین ( علیه السلام )
ناگاه درد کمانی بار دیگر می کشد تیر
می نشیند ردی از زخم بر قلب خونین یک شیر
آغوش وا میکند خاک ؛ میایستد نبض خورشید
... لبخندها نیز حتّی دیگر ندارند تأثیر
« شب » میشود روز ناگاه در طرح گیسوی یک گل
تنها سر چند لحظه سروی جوان میشود پیر
آنجا کمی آنطرفتر از تپهای خون گرفته
در بزم هفتاد شیطان بر پا شده رقص شمشیر !
یک حنجر تشنه آن بین انگار گم کرده خود را
بارانی از بوسه دارد از یک گلو می شود سیر
خم می کند باد خود را تا اینکه بهتر ببیند !
می پیچد از فرط حیرت در باور دشت تکبیر !
...
با سایه هایی پریشان آئینه ها را شکستند
خوابی ندیدند و آن را با تیغ کردند تعبیر !
بس کن مگو بیش « عابد » از پا غزل وقتی افتاد
دیگر چه بر خواهد آمد از دست یک مشت تصویر !؟
بسم الله الرّحمن الرّحیم و بسم الله النتقم مِن اعداء الحسین
هوالشّهید
داستان مرد
آسمان شکافت در مسیر تیر
بوی خون گرفت دیدگان مرد
بغض پاره شد در گلوی طفل
« آب » جان سپرد بر زبان مرد
دست غنچهای چند ماهه را
گردنی غریب دور خود گرفت
بوسههای گرم گرچه تشنه بود
تند تند ریخت از لبان مرد
آخرین امید بال بال زد
آخرین نگاه زیر ابر ماند
آن غروب تلخ شب نیامده
بی ستاره شد آسمان مرد
رقص گرگها ... یک غزال سبز ...
بزم نیزه بود دشت سوخته
گاه مرد شد میزبان زخم
گاه زخم شد میهمان مرد !
اسب خسته ای بی سوار شد
زیر یک هجوم چند خیمه سوخت
ایستاده بود پابرهنه باد
در مقابل کودکان مرد
خاک ناله کرد ... آسمان گریست
دست تیغها خون گرفته بود
آخر همین لحظه های سرخ
تازه شد شروع داستان مرد
هوالشّهید
یا ربّ الانتظار
...
گلها بر آن عزیزتر از جان گریستند
یکریز با ترانهی طوفان گریستند
ای مژدهی بهار ببین ! ... زیر پای تو
با برگ برگ خویش درختان گریستند !
در غیبت تو خسته شدند آسمانیان
از بس برای غربت انسان گریستند
ای باغبان ! ز هجر نگاه تو سروها
در باد ایستاده فراوان گریستند
سوی حضور سبز تو این جویبارها
بی چتر زیر خندهی باران گریستند
اشکی برای غربت جانان نریختند
امّا برای سفرهی بی نان گریستند !
در پیش چشم خنجر لرزان یک پلید
سرنیزه های گوش به فرمان گریستند !
یا شهید
ـ غزلی متفاوت ! ـ
به من تا نگاهی صمیمانه کردی
مرا با خودم نیز بیگانه کردی !
من عاقلترین بی غم شهر بودم !
مرا خنده کردی و دیوانه کردی !!
برای نشان دادن دامهایت
سر زلف را مو به مو شانه کردی !
بنای غرور مرا عاشقانه
به یک غمزهی خویش ویرانه کردی
به گلها غم و عشق را یاد دادی
و پروانه ها را تو پروانه کردی
حسین ابن زهرا ، حسین ابن عشقی
که این مست را وقف میخانه کردی
بسم ربّ الحسین
بنازم به تو
سری نیمه شب تا خیالت به ما زد
هنوز اشک در چشم ما می گدازد
نمی دانم ای آشنای غریبه
دل تنگ من با فراقت چه سازد
بگو وقتی از خواب ما می گذشتی
نزد عشق خود را به حس تو ، یا زد ؟!
بگو باد بعد از تو ای آخرین خون !
بر این دشت عریان بتازد ، نتازد ؟!
ز کوچ نگاه تو جا مانده شاید
در این ایل هرکس که نی می نوازد
پرآوازه نام تو در نینوا شد
تو را عشق فریاد در کربلا زد
برایت ـ عجیب است ـ این بی سرو پا
غزل گفته بی آنکه خود را ببازد !
بنازم تو و سرخی غیرتت را
که دریا به لبهای خشکت بنازد !!
بسمه تعالی
این غزل را در جوانی نوشتم
بیش از 22 سال پیش
نگرانم !
من از سیاهی بخت سیاه خود نگرانم
چو شمعی از دم سوزان آه خود نگرانم
در این دیار که عشق و هوس شده است برابر
من از روانی پاک نگاه خود نگرانم
دوباره درد دلم را به گوش پنجره گفتم
که من ز تنگی تاریک چاه خود نگرانم
گناه کردن خود را دلم قبول ندارد
و من برای دل بی گناه خود نگرانم !!
تو خیرخواه من و ناله ی منی و من امّا
برای دلخوشی خیرخواه خود نگرانم !
شبیه رودی هستم که با تمام زلالی
برای خستگی گاه گاه خود نگرانم
همیشه زخمی و تلخ است شعر ساده ی « عابد »
من از ادامه ی خونین راه خود نگرانم !
تاریخ سرودن مهر 1370
.: Weblog Themes By Pichak :.