بسم الله الرّحمن الرّحیم
ای غنچه ـ دور از جان ـ مگر دلگیر از این خاری !؟
در چشم ما با غیبت خود اشک می کاری
من باز جرأت کرده ام در بردن نامت
یک بار آخر گفته بودی دوستم داری !
میدانم ای سرو روان حالت به هم خورده است
از این عروسک بازهای کوچه بازاری
آقا تحمل کن ، تو را جان خودت برگرد
آقا مبادا اینکه از ما دست برداری
حق داری آقا ! ... شکوه کن از من ، بگو زشتم !
من عاشق خوبی برایت نیستم آری
چیزی درون سینه من سخت می پیچد
این جمله را بشنو ز من هرچند تکراری :
من دوستت ... من دوستت ... من دوستت دارم !
امّا نمی دانم تو امّا دوستم داری ؟!
به نام خدا
شمعی که احرام میبست پروانه ای در طوافش
انگار آماده می کرد خود را برای مصافش
: کافیست این ادعاها ، شلاق سوزان من کو ؟!
این عاشق لاف زن را سازم پشیمان ز لافش !!
پروانه در عشق می سوخت ، پروانه لبخند می زد
پروانه سیمرغ میشد ... هرچند گم بود قافش !
بر پیکرش رقص می کرد یک شعلهی زرد و خونسرد
او نیز رقصید امّا در گوشهی اعتکافش !
تا حس یک میل شیرین بر سینهاش چنگ انداخت
در کوهی از داغ و آتش آغاز شد اکتشافش !
... او داشت می دید ... آری این عشق سوزان او بود
زخمی که در فرق او بود ناگاه وا شد شکافش ...
...
یک قطره خون ریخت بر خاک یک لاله آتشین رست
یک تیغ آسوده آنگاه برگشت سوی غلافش !!
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام بر همه
صدای پای رجب المرجب ، ماه امیر المؤمنین علی ( علیه السلام ) تا پشت پنجرههای نگاه ما رسیده است .
خدا را شکر
یعنی میشود یکبار دیگر چشمم به چهره دلآرای او روشن شود ؟!
و بعد از آن شعبان ماه انقطاع الی الله و بعد رمضان مهمانی خود خدا !
ضمن تبریک حلول این ماه به اهلش ؛
این غزل بسیار قدیمی از خودم ، تقدیم به آنانی که دارند برای پذیرایی از این ماه فرخنده خود را آماده می کنند
کمال انقطاع
ناشکیبیم از خیال انقطاع
لحظههای بی زوال انقطاع
آسمان روبرو آبی شده است
وا کنیم ای کاش بال انقطاع
گوش شیطان کر ! فرو خواهیم برد
دست خود را در زلال انقطاع
ذکر میپاشیم بر لبهای خویش
تا برویانیم خال انقطاع
خون سرخ ماست آب ریشه اش
غرس شد هر جا نهال انقطاع
قلب ما زین پس هوادار جنون
چشم ما زین بعد مال انقطاع
میبریم از غیر ، واصل میشویم
گر میسّر شد کمال انقطاع !
اللهمّ اعنّا علی صیامه و قیامه و استنانِ بسنةِ نبیّک فیه ، حتی ترضی عنّا یا سریع الرّضا
به نام خدا
سلام
برای کسانی که تازه می خواهند شعر را شروع کنند
این غزل ساده ، مال بیش از 21 سال پیش است . زمانی که ما در جوانی مشق شعر میکردیم :
این بی خدا که دم ز خدا می زند هنوز
با زهد خویش لطمه به ما می زند هنوز
چون غنچهای دریده و بی شرم سالهاست
گلدان شکسته لاف حیا می زند هنوز
پروانه هیچ نیست وفادار و شمع نیز
آتش به جان هرچه وفا می زند هنوز
بر تار تار سینة ما زخم زخم ، چنگ
دشمن جدا و دوست جدا می زند هنوز
من راضیم ز عمر که با سادگی مرا
یک دوست عاشقانه صدا می زند هنوز
دلدار با محبتِ نازک خیال ما
گاهی سری به خاطره ها می زند هنوز
از من سئوال کرد : « دلت باز می زند ؟! »
با خنده گفتمش که چرا ! میزند هنوز !!
« عابد » اگرچه خسته و کشتی شکسته است
خود را به موج موج بلا می زند هنوز !
بسم الله الرّحمن الرّحیم
با سلام به همه
منم که برسر دارم مگر نمیبینید؟!
« قرار » برده قرارم مگر نمیبینید؟!
پر از سکونِ سکوتم مگر نمیدانید ؟!
گواه : چوبهی دارم ... مگر نمیبینید؟!
برای گفتن ناگفتههای خود چندیست
که شوق و ذوق ندارم مگر نمیبینید؟!
قلم دو دست مرا با نگاه خود بستهاست
که بدعتی نگذارم مگر نمیبینید؟!
اگرچه ذرهام امّا به لطف همّت خویش
بر آفتاب سوارم مگر نمیبینید؟!
به دستهای پر از پینهام نگاه کنید
شکسته کوک سه تارم مگر نمیبینید ؟!
چو ابرهای سترون هنوز منتظرم
که چند بیت ببارم مگر نمیبینید ؟!
بسم الله الرّحمن الرّحیم
با سلام
این آخرین غزلی است که کار کرده ام :
گفتم که عاشقم ... این از من بعید نیست !
گفتی که آه ! ... عشق از آهن ؟! ... بعید نیست !
بلبل عجیب نیست اگر حرف بشنود
آری ! بگو ! که طعنه ز سوسن بعید نیست !
با یک نگاه قلب مرا آب کردهای
این معجزه ز چشم تو اصلاً بعید نیست !
ای دوست « عفو » و « لطف » گمانم توقعیست
کز تو بعید هست و ز دشمن بعید نیست !!
گفتی به بند میکشی و میکُشی مرا
از چون تویی گرفتن و کشتن بعید نیست !
گفتی بعید نیست به خوابم ببینی و ...
قربان وعدهی تو که حتماً بعید نیست !!
یا حق و یا علی ( الحق مع علی و علیٌ مع الحق )
به نام خداوند پروانه ها
سلام بر همه
هوای وصل
ما جز هوای وصل تو در سر نداشتیم
افسوس دسترس به تو دلبر نداشتیم
##
سرمایهای که پیشکش مقدمش کنیم
جز چند شاخه لالهی پرپر نداشتیم
ما را نداد راه به بزمش اگر چه ما
از خاک راه چیزی کمتر نداشتیم !
پرواز را اگر برما منع کردهاند
مشکل قفس نبود ، کبوتر نداشتیم
باور نمیکنید ... ولی ما برای خود
چیزی از آسمان شما برنداشتیم
در شهر عشق قحط نبود آب و آینه
ما چشمهای خود را باور نداشتیم
بر ما اگرچه خرده گرفتند بارها
دست از جنون خود امّا برنداشتیم
گفتند بی برادر اصلاً نمیشود !
تقصیر ما چه بود برادر نداشتیم !
گر از شراب و مستی و میخانه دم زدیم
امید جز به ساقی کوثر نداشتیم
بسم الله الرّحمن الرّحیم سلام به همه سلامٌ قولاًمِن ربٍ رحیم
ما در آن سالهای دور ( 20 سال پیش ) برای سیاه مشق کردن ، اینگونه میسرودیم :
بود و هست
ما را امید و عشق به میخانه ، بود و هست
ساقی اگرچه با ما بیگانه بود و هست !
ما را ز شادکامی این گوشهی خراب
تنها نصیب ، یک دو سه پیمانه بود و هست !
شکر خدا که رابطه بین ما و غم
با لطف جام باده صمیمانه بود و هست
ضحّاک دیگریست بت نازنین ما
زان گیسوان که او را بر شانه بود و هست
فرقی نکردهایم من و آن سیاه دل
من در نماز و او بُت این خانه بود و هست !
در دام چشمهای مه آلود و مست او
انصاف میدهم که دو صد دانه بود و هست
این شمع نیمه سوخته را در شب وصال
پروای کامجویی پروانه بود و هست
« عابد » ز سنگ خودن ما دل غمین مباش
این شهر پر ز عاقل و دیوانه بود و هست
زین العابدین آذرارجمند
کم و زیاد را میبخشید
شرمندهام اگر باز تکرار می کنم : لطفاً « بسم الله الرّحمن الرّحیم » را اول نوشته هایتان فراموش نکنید .
بسم الله الرّحمن الرّحیم
با سلام به همه مخصوصاً عاشقان شعر و علی الخصوص عاشقان غزل
این چند جرعه تماشا را از جام ذهن من بنوشید و ان شاء الله لذت ببرید :
اینجا که گل اسیر تماشا نمیشود
دیوار ، مثل آینه حاشا نمیشود !
اینگونه شمع را در آغوش خود مگیر
« پروانه » اینچنین بی پروا نمیشود !!
من مانده ام از اینکه چرا هرچه میکنم
این بغض لعنتی گره اش وا نمیشود
اشکال از من است ببخشید دردتان
در چارچوب سینه من جا نمیشود
این درد نیست ، این چیز تلخ دیگریست
درد اینهمه که طاقت فرسا نمیشود
ای آسمان آبی ! من قول می دهم
این بچه کرم ، روزی پروانه میشود !!!
گاهی خیال میکنم از عشق دم زدن
تنها به حرف میشود ، امّا ... نمیشود !
این جاده آنچنان هم در زخم ، فرش نیست
پای به خواب رفته من پا نمیشود !
گفتم نیاز دارم امشب ببینمت
خندید و گفت : امشب ؟! ... فردا نمیشود !؟
پیراهنم که پاره شد ای نابرادران
هرچه شود نصیب شماها نمیشود !
پائیز با بهار ندارد تفاوتی
اینجا که گل اسیر تماشا نمی شود
به نام خداوند بخشندة مهربان
با سلام به همه ـ با تبریک عید ولادت نبی مکرم اسلام ؛ محمد مصطفی ( صلّی الله علیه و آله ) و امام جعفر صادق( علیه السلام )
این غزل بسیار قدیمی ( مال دهه 70 ) را بنا به قولی که به یکی از عزیزان دادهام میگذارم . شاید خوشش بیاید !
ایشان برایم در مطلب قبلی ( سه اپیزود ) پیام فرستادهاند :
نشستهای به تماشا ؛ تو را که می بینم
چقدر هستی تنها تو را که میبینم !
به یاد غنچة خونین خویش می افتم
کنار خندة گلها ، تو را که می بینم
تو واقعیّت عشق و غم و جنونی و من
چه ذوق می کنم اینجا ، تو را که می بینم !
به پای حکم دروغین ساده مردن خویش
دوباره می کنم امضا، تو را که می بینم !
تو کیستی که فراموش می کنم ناگاه
تمام همّ و غمم را ، تو را که می بینم
من ای بنفشة وحشی از آن خوشم که چو سرو
بلند میشوم از جا ، تو را که می بینم
« غروب » آخر دلگیر داستان تو نیست
طلوع سادة فردا تو را که می بینم !
دلم برای تو تنگ است ؛ تنگ ... آری تنگ
نه وقت دوری ... حتّی تو را که می بینم !
تو گفته بودی مغرور نیستی « عابد »
ز خود دریغ مفرما ! تو را که می بینم
نظرات دوستان کارگشا خواهد بود
یا علی
.: Weblog Themes By Pichak :.