قدیمی ها - شین مثل شعور

میهمانی مهتاب

بسم ربّ الحسین (علیه السلام)

به میهمانی مهتاب می‌برم خود را        به مقتل غزلی ناب می‌برم خود را

ریگهای روان به ما نرسیدند . هنوز سفر مشتاق بوسیدن پاهای پر آبلة ماست . این کاروان ؛ در هیاهوی زنجیر ، کف زدن شلاق ، و طعنه‌های خونین خار مغیلان ، یک اربعین را با خورشید راه سپرد . سفر کبود بود ، سفر بوی خرابه می‌داد .

اینک برگشته‌ایم . داستان نیمه تمام نمانده است ، از لحظه‌های این « هزار ماه » جز زیبایی ندیدند . اربعین بر شانه‌های زخمی زینب سنگینی می کند . نسیم دیگر تبسم نخواهد کرد . فرات چلة اندوه گرفته است . لاله‌های عبّاسی ، لاله‌های واژگون ، لاله‌های ... بر جگر شقایقها تا ابد داغ مانده‌ است .

ای حسین !

 : تو تنها لاله‌ای هستی که این باغ       نمی‌داند که با داغت چه سازد




تاریخ : دوشنبه 87/11/28 | 2:47 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

سلام

سلام قولا من رب رحیم

پروردگار سلام می رساند

در ابد الآباد که بودید و حال که هستید و بعد که خواهید بود !

چه بد باشید چه علیه السلام

چه زشت باشید و چه زیبا

اوست که همه زیباییها همه خوبیها و همه کمالها را دارد و می دهد

توبوا الی الله توبهنصوحا

کافیست برگردید

کافیست رویتان را سوی او کنید

کافیست بخواهید

اول توبه را از او بخواهید آنگاه توبه کنید و رسیدش را بگیرید

به همین راحتی

وعده ما بهشت

یا علی‏




تاریخ : سه شنبه 87/11/22 | 4:45 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

باقر العلوم

السلام علیک یا محمد بن علی ایّها الباقر یابن رسول الله

و السلام علیک یا صاحب الزمان

آقاجان

با عشق تو بر گریه خود خندیدم

پروانه شدم بوسه از آتش چیدم

راحت شده ام غمی ندارم دیگر

لبخند تو را ندیده بودم دیدم !!

 

آقاجان ! فدای دل صبورت

نظری به ما کن در شب تولد جدت

 




تاریخ : پنج شنبه 87/11/10 | 10:59 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

حافظ ما ، حافظ دیگران

اگر سری به دیوان حافظ بزنیم و در آن دقیق شویم ، با شگفتی خواهیم دید که انگار بسیاری از ابیات این دیوان در رثای امام حسین ( علیه السلام ) سروده شده است ؛ شاید بعضی فکر کنند که اصلاً خاصیت « غزل حافظ » این است که هر کس ، با هر ذوقی می‎تواند آن را به سود خویش و هر آنگونه که می‎خواهد ، معنی کند ؛ و مراد هر دو طایفة « مسافر در سفر روحانی » و « مست از میِ انگوری » (4) ، از دیوان حافظ ، حاصل است ؛ امّا به نظر نگارندة این سطور ـ همانگونه که در مباحث این نوشتار خواهد آمد ـ اینگونه نیست ، بلکه حافظ ، بر عکس نظر بعضی که زندگیش را به دو دوره ، یکی سرشار از فسق و فجور و دیگری پس از توبه از معاصی ، تقسیم می‎کنند ــ آسمانیان را مدح کرده نه زمینیان و معشوقه‌های خاکی را .

حافظ که قرآن را ( آنهم با چهارده روایت ) در سینه داشت (5) و از علمای عصر خویش به شمار می‎رفت و با روایات و احادیث ، آشنا بود ،                                                                                                                              . در تمام عمر خویش با پاکی زیست و مسلمانی معتقد و عامل به شرع مقدّس ، بود . (6) اصولاً صاحت اندیشة حافظ والاتر از آن است که به کوته نظری و ابتذال فکری آنهم از نوع هوسبازانه‌اش متّهم شود .

حافظ در پی گشودن نقاب از رخ اندیشه‎ای اصیل بود (7) که جز نزد « آسمانیان » در جای دیگری تا بدین قدر ، ارزش ندارد . او ـ اگرچه ظاهر اشعارش در بسیاری از موارد این را نشان نمی‎دهد ـ با معشوقه های خاکی و شاهدان زمینگیر ، سر و کار نداشته بلکه با ساکنان عالم ستر و عفافِ ملکوت یعنی فرشتگان ، بادة مستانه می‎زده (8) و عرفان و سلوک الی الله را با همت و پشتکار و صبری در خور ، به پایان برده است (9) عرفان حقیقی ـ که یقیناً حافظ به آن رسیده است ـ بیش از یک راه ندارد و آن ، پی بردن به مقام عارفان حقیقی به خدا که همان اهل بیت رسول خدا ( صلّی الله علیه و آله ) هستند ، است . و ... مخصوصاً مقام « حسین » ( علیه السلام ) که در عشق و عرفان ، برای آزادگان تمام تاریخ ، الگویی به تمام معنی است . (10)  

                                                                                  .

 پاورقیها :

1- غزل 13 ، بیت 6

2- غزل 39 ، بیت 5

3- در اینکه چرا حافظ را لسان الغیب می‎نامند ، اگر بخواهیم از  خود او شاهد بیاوریم ، این ابیات جای تأمل دارند :

شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است       آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش ( غزل 281 ، بین 9 )

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند       که اعتراض به اسرار علم غیب کند ( غزل 188 ، بیت 1 )

ببین در آینة جام نقش بندی غیب       که کس امید ندارد چنین عجب ز منی ( غزل 477 ، بیت 6 )

4- برگرفته شده از « گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم        بعد منزل نبود در سفر روحانی » ( غزل 472  ، بیت 4 )

و بیت « مستی عشق نیست در سر تو      رو که تو مست آب انگوری » ( غزل 453 ، بیت سوم )

5- « عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ   قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت » ( غزل 94 ، بیت 11 )

6-  از جمله ، این ابیات را می‎توان به عنوان شاهد مثال آورد :

مستی عشق نیست در سر تو       رو که تو مست آب انگوری ( غزل 453 ، بیت 3 )

چل سال بیش رفت که من لاف میزنم       کز چاکران پیر مغان کمترین منم ( غزل 343 ، بیت اول )

گرچه دوریم به یاد تو قدح می‎گیریم       بعد منزل نبود در سفر روحانی ( غزل 472 ، بیت 7 )

حافظ از معتقدان است گرامی دارش       زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست ( غزل 57 ، بیت 7 )

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد       حالتی رفت که محراب به فریاد آمد ( غزل 173 ، بیت اول )

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ        از یمن دعای شب و ورد سحری بود ( غزل 216 ، بیت 10 )

7- کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب       تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند ( غزل 184 ، بیت 7 )

8- آنجا که می‎گوید : « ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت       با من راه نشین بادة مستانه زدند » ( غزل 184 ، بیت 7 )

9- این معنا را می‎توان از این غزل او دریافت :

دوش وقت سحر از غصّه نجاتم دادند       وندران ظلمت شب آب حیاتم دادند

بی خود از شعشعة پرتو ذاتم کردند       باده از جام تجلّی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی       آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینة وصف جمال       که در آنجا خبر از جلوة ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب       مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند

هاتف آنروز به من مژدة این دولت داد       که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‎ریزد       اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند

10- چون در این مجال اندک منظور ما اثبات شخصیت حافظ نیست ، خوانندگان عزیز می‎توانند جهت مطالعه و تحقیق بیشتر به کتاب « تماشاگه راز »  استاد شهید مرتضی مطهری مراجعه کنند ، که برای منظور مورد نظر ، بسیار کار گشا و بهترین سند است .

 




تاریخ : سه شنبه 87/11/1 | 3:19 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

محرم راز محرم

السلامُ علیکَ یا طالبَ دمِ المقتولِ بکربلا

سلام بر تو ای عشق

سلام بر تو که عشق عاشق توست

تو را به خاطر انتقام آخری که خواهی گرفت چشم در راهیم

کجایی  اقا

غزّه تو را می‌خواند

عزیز منتقِم

بیا که منتظرت مانده‌است باران هم

تو را به آه بیابان که سوخته‌است بیا

یا حق

 




تاریخ : چهارشنبه 87/10/11 | 8:56 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

ای عشق

بر من ز تو تا نیم نگاهی افتاد

انگار که نور بر سیاهی افتاد

از چشم تو افتاده‌ام امّا ای عشق !

هرگز از چشم من نخواهی افتاد

ارجمند

 




تاریخ : سه شنبه 87/10/3 | 10:12 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

اینهم برای آنهایی که اهلش نیستند

هوالمحبوب و لاغیره

****

بیا اینور بازار

من ادبیات خوانده نخوانده‌ام !

ابیاتم از ادب خالی است.

خال گونه‌هایش حالی به حالیم می‌کند

دم به ساعت دمِ خال خال می‌گیرم :

« گاهی خیال می کنم از عشق دم زدن

تنها به حرف می‌شود امّا ... نمی‌شود! »

از آسمان پنجم شعرم کلاهم پائین افتاد

داشتم به شما می نگریستم که گریستم

ـ عشق شوری در نهاد ما نهاد ـ

چند ثانیه تماشا فرصت حیات ماست

: « گر چشم به چشم من بدوزد آتش

در حُرم نگاه من بسوزد آتش »

و مرگ چند ثانیه ؛ تنها چند ثانیه ما را از تماشا باز می‌دارد

آی من در تماشا غرق شده‌ام ، ببینید !

مرگ برایم لالایی خواهد خواند لا لا لا لا ...

و من برایش خواهم گفت

و شرح خواهم داد که چقدر دلم تنگ است

عمق نگاه کبوترها نیز راز آبی آسمان را برایم فاش نکرد

هنوز سیمرغ کبوتر چاهی نیست

و گرگها مگر دل ندارند که عاشق یوسف شوند

: « تو لکه ننگ نازنینی هستی

ناجور قشنگ نازنینی هستی

مبهوت تو مانده‌است مهتاب ای عشق

حقّا که پلنگ نازنینی هستی »

باقی بقای ماست که دوستیم !!‏
 




تاریخ : شنبه 87/9/30 | 1:3 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

علی که نشناختندش

بسم الله الرحمن الرحیم

علی عدالت محضی که نیست مثل تو

در این حوالی بی درد کیست مثل تو

شبی مفسّر حرف زلال آب شدی

ابو عدالت ، ابو عشق ، ابو تراب شدی

بمان بیایم و سیرت ببینم آی ! مرو

بمان ز روح تو زخمی بچینم آی مرو ...

 

تو مثل آسمانی بر زمینی

تو آبی کنج آئینه نشینی

غدیر از چشمهایت می‌چکد ، تو

علی یعنی امیرالمؤمنینی

محب تو یا علی مددی‏




تاریخ : چهارشنبه 87/9/27 | 11:18 عصر | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

زبر و زرنگ 2

بسم الله الرّحمن الرّحیم

( این هم ادامه داستان : البته اول قسمت 1 را بخوانید بعد این قسمت را !! )

... مأمور ، جوابی به او نداد . متوجه نشد پاسدار است یا از نیروهای انتظامی ؛ با تعجب و عصبانیت بلند شد . قبل از او ناصر و یک نفر دیگر هم پائین آمده بودند . شاگرد راننده پوزخند زنان در صندوق را بالا زد و بالأخره ساک او را پیدا کرد و انداخت جلوی پایش . تا خواست ساکش را بردارد سربازی که کنارش ایستاده بود پیش دستی کرد و ساک را برداشت .

ـ سرکار ! چیزی توش نیست یه مشت کتابه !

ـ حالا معلوم می‌شه !

احساس می کرد بین آنهمه چشم که او را می‌پائیدند از آبرویش چیزی نمانده است .

ـ الآن فکر می‌کنن من چی کار کردم .

مأمور بازرسی آمد . از کنار سومی گذشت . چیزی نگفت . رنگ طرف ، مثل گچ سفید شده بود و انگار داشت می‌لرزید .

 به ناصر که رسید او را چند قدم آنطرفتر کشید . شترق ! گذاشت بیخ گوشش . چند لحظه بعد او را هل داد پیش بقیه ...

ـ حالا دیگه برای من قاچاق می‌کنین ؟!

از سر تا پای او را هم برانداز کرد  ...

ـ خجالت نمی‌کشی ؟ با این قیافه ، دارین روی خون مردم خونه می‌سازین !!

گیج و مبهوت مثل اینکه این چیزها را در خواب می‌دید چیزی نگفت یعنی نتوانست که بگوید . ناصر هم خونسرد ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت .  دستمال مرموزش نیز توی دستش بود . تا بیاید و حالیشان کند که آقا اشتباهی گرفتین من طلبه‌ام و دارم از زیارت برمی‌گردم ؛ اصلاٌ نمی‌دانم دربارة چی حرف می‌زنین ؛ اتوبوس ، مثل یک فحش آبدار بزرگ ، یک ابر دود سیاه نثارشان کرد و آرام آرام خودش را به سینة جاده کشید و رفت . شاگرد راننده سرش را از پنجره بیرون آورده بود و نگاهش می‌کرد اینبار خیلی بی ادبانه‌تر از دفعات قبلی . دستپاچه شد .

ـ آقا ما چی ؟! اتوبوس ... !

کسی جوابش را نداد . نگاهی به ناصر کرد .

ـ می‌دونم همه چیز تقصیر این پسره ست ؛ یا حضرت عباس !

نمی دانست چه سرنوشتی در انتظارشان است . تصویر یک اتاق کوچک که یک طرفش یک در آهنی بزرگ با یک دریچة کوچک داشت در ذهنش آمد . در دلش داشت به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفت . آنها را به طرف کانتینری که با رنگ سبز و زرد و سفید به صورت پلنگی رنگ شده بود بردند . باد پرچمهای سه رنگی که بر روی چند میله نصب شده بودند را به شدّت تکان می‌داد . خیال کرد دارند بر علیه او شعار می‌دهند  : « مرگ بر قاچاقچی ! مرگ بر منافق ، مرگ بر ضد ولایت ... »

چند لحظه بعد مأمور دیگری وارد شد که همه به او احترام گذاشتند . تا به آنان برسد  همراهش را در آورد و شماره‌ای را گرفت .

احساس کرد چیزی کمرش را قلقلک می‌دهد ، صدای مداحی که از زیر پیراهنش بلند شد تازه یادش آمد که موبایلش زنگ می‌زند . با تردید و این فکر که اجازه دارد جواب بدهد یا نه ، گوشی را در آورد . شماره ناآشنا بود ... با خودش فکر کرد توی این هیر و ویر این دیگه کیه !

ـ. ... الو ...

ـ سلام ، خسته نباشین ، طبق هماهنگی که فرموده بودید مورد اجرا شد ! جنسها همانطور که گزارش داده بودین پیدا شد ...

گیجیش چند برابر شد . صدایی که از توی گوشیش می‌آمد را از دو متر جلوتر هم می‌شنید !            

« سرهنگ پاسدار حسین زاده » را توانست از اتیکتش بخواند . سرهنگ جلو آمد و آرام او را در آغوش گرفت و با او معانقه کرد . محاسنش عجب عطری می‌داد . زیر گوشش گفت :

ـ آقا خسته نباشین ، اگه توی هر ماشینی یکی دو تا مثل شما « زبر و زرنگ » باشه همة مشکلها حل می‌شه . امّا خودمانیم ها ! عجب فیلمی بازی کردین ؛ مخصوصاً شما ! هیچکس متوجه نشد کار شما بوده !

ناصر بی‌ توجه به همه با دستمالش مشغول بود . سرهنگ بعد از او به طرف ناصر رفت :

ـ عجب رفیقی داری ! قدرشو بدون !

ناصر هم با سر حرف او را تأیید کرد . کیف سامسونت قهوه‌ای رنگ آن مرد در دست سرهنگ بود امّا از خودش خبری نبود . سربازی که ساکش را گرفته بود با سینی چایی آمد و با احترام جلویشان ایستاد .  عجب چایی بود به هرچی شربت به لیمو گفته بود زکّی !! چند لحظه بعد سرهنگ آنان را تا اتوبوسی که تازه رسیده بود همراهی کرد . انگار راننده آشنا بود .

ـ حاج علی ! برات دو تا مسافر مخصوص دارم !

ـ چشم جناب سرهنگ ! مسافر نیستن ؛ صاب ماشینن !!

بالا که رفتند چند نفر از مسافرها به آنها سلام گفتند . چهره‌ها همه نور بالا می‌زد . انگار کاروان زیارتی بودند . باورش نمی‌شد آن اتوبوس درب داغان فکسنی کجا ، این ولووی توریستی کجا ؟! هنوز گیج و مات بود . دو نفر از مسافران ردیف جلویی بلند شدند و جایشان را به آنان دادند . صدای قرآن از ضبط اتوبوس بلند بود . به ناصر نگاه کرد . سرش به شیشه چسبیده بود . دقت کرد دید خواب است . دستمال کوچک مرموزش روی زانویش بود . با احتیاط آن را برداشت ، قرآن کوچکی بود . آن را بوسید ، بازش کرد ؛ داخل جلدش با خط زیبایی نوشته شده بود : « وَ الّذینَ جاهدوا فینا لَنَهدینَّهم سُبُلَنا * ، به خاطر موفقیتش در کلاس آمادگی دفاعی ، هدیه شد به برادر بسیجی ناصرِ ... »


تاریخ : چهارشنبه 87/9/6 | 6:42 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

زبر و زرنگ 1

بسم الله الرّحمن الرّحیم

به مناسبت هفته بسیج این داستان را تقدیم می‏کنم

آن را سیو کنید و بخوانید و نظر بدهید . یا علی

 

قسمت اول :

ـ بشکن !!

ـ بله؟!

شاگرد راننده بدون اینکه سرش را برگرداند تکرار کرد :

ـ بشکن بیاد !! یه پانصدی !!

ـ منکه پول بلیط رو دادم دیگه چی چی رو بشکنم ؟!

شاگرد راننده نصفه نیمه سرش را برگرداند . نگاهش نشان می‌داد که وقت اضافه ندارد برای امثال او تلف کند .

ـ حاج آقا !... یا هرکی !! ... ساک مستطاب از حد استانداردش یه هوا بزرگتره ؛ پانصدی رو می‌شکنی یا بلیطتو جر بدم بره پی کارش ؟!

آتش سیگارش نزدیک بود به لبهایش برسد و به خاطر اینکه دودش توی چشمهایش نرود آنها را نیمه باز گذاشته بود . برگشت .

ـ آبجی ساکتو بده ...

با خودش فکر کرد با قیافه‌ای که او دارد ، نباید چنین برخوردی با او شود : ریش بلند و آنکادر شده ، دوتا انگشتر فرد اعلاء ! ، تسبیح تربت ، ... مخصوصاً یخة او که نشان می‌داد او یک طلبه و یا حداقل یک بسیجی چهار آتشه است ! . شاگرد راننده درحالیکه مشغول گذاشتن ساک بقیه مسافرها در صندوق اتوبوس بود ، همانطور نشسته ، دست چپش را مثل رانندة تاکسی تا یک وجب ، از شانه‌اش بالاتر آورد و با تکانهایی ملایم ، حالیش کرد که پانصدی را بشکند !

چند نفر از مسافرها داشتند او و شاگرد راننده را می‌پائیدند از حرکات لب و لوچةشان فهمید که باید قال را بکند ! آهی کشید پانصد تومانی مفت و مثل را گذاشت توی مشت یارو .

ـ آهان ! این شد ! ، ما شاء الله ، عجب سنگینه ! توش مگه چی چپوندی !؟

ساک را با فشار هُل داد توی جعبة اتوبوس . چیزی که عصبانیت او را چند برابر کرد این بود که شاگرد راننده از بیشتر مسافرها ، حتی آنهایی که ساکهایشان بیشتر و بزرگتر از مال او بود پولی نگرفت .

بلیط در دست ، صندلی خودش را پیدا کرد و نشست رویش . صندلی شمارة 9  . امّا ...

ـ آبجی بفرما اینجا ... آقا جون بلند شو برو اونجا بشین

( و با دست به ته اتوبوس اشاره کرد ) . بدون اینکه کم بیاورد بلیط اتوبوس را گرفت جلوی دماغ شاگرد راننده :

ـ من جام اینجاس ملتفتی ؟!

ـ داشم ! آقای چیز ... ! یعنی حاج آقا ! عدْل جای این خانم هم اینجاست ؛ ایشون که هم شیرة سرکار نیست ؟ هست ؟! به اصطلاح ، شما با هم نامحرمین ! امّا اگه خواستی خیالی نیست خود دانی . آبجی ! جای شما بغل ایشونه !

جلّ الخالق ! نگاه کرد خانمه چنان مالانده بود که ... ! نفهمید چطور شد امّا خودش را دید که آخر اتوبوس روی یک صندلی بدون دسته نشسته و جیکش هم در نمی‌آید .

درست وقتی اتوبوس خواست حرکت کند ؛ جوانکی در حالیکه از راننده و شاگرد راننده و تک تک مسافرها عذر خواهی می‌کرد و به همه سلام می‌گفت پرید بالا :

ـ یا الله ، سلامٌ علیکم جمیعاً ... مخلصم ... شما خوبید ، شما چطورید ... یا الله ! ببخشید ...

و یک راست آمد آخر اتوبوس .

ـ سلامٌ علیکم حاج آقا !

اگرچه از سر و وضع طرف خوشش نیامده بود جواب سلامش را به سردی داد . نفهمید چرا امّا تکانی به تسبیح تربتش داد طوری که به چشم بیاید .

ـ اجازه هست کنارتون بشینم ؟!

سری تکان داد . زیر چشمی نگاهی به او کرد هنوز درست و حسابی جابجا نشده ، دستمال کوچکی را که چهار تا کرده بود ، خیلی عجیب و دزدانه باز کرد و جلوی چشمهایش گرفت و چند ثانیه نگاه داشت بعد آن را در حالیکه دو دستی آن را گرفته بود روی زانوهایش گذاشت . دستمال مرموزی بود مخصوصاً اینکه چند لحظه به چند لحظه آن را جلوی چشمش می‌گرفت و پایین می‌آورد . سعی کرد زیر چشمی بفهمد که چه چیزی را در آن جا سازی کرده است :  

ـ یعنی اون چیه ؟!

کنجکاویش ادامه داشت . فکرهای مختلفی به ذهنش رسید . در همین حین و وین ، طرف بلند شد و به طرف راننده رفت ... حالا یک پارچ آب در دست مشغول تعارف به مسافرها بود صندلی به صندلی آمد تا به او رسید به او هم تعارف کرد و آخر از همه نصف لیوان آب را در سه قُلُپ بالا کشید :

ـ بسم الله الرّحمن الرّحیم ... الحمدُ لِلّه ربّ العالمین. سلام بر لب عطشان حسین ، لعنت بر یزید و یزیدیان .

این کلمات را زیر لب گفت . پارچ و لیوان را برگرداند و آرام سر جایش نشست . باز دستمال مرموزش را در آورد و شروع کرد به سرک کشیدن در آن .

یک ربعی بود که ماشین حرکت کرده بود که صدای ترانه ، اتوبوس را پر کرد . شاگرد راننده کارش را کرده بود . حتماً می‌خواست حال او را بگیرد .

ـ ماشین به این داغونی همه جاش باند گذاشتن ... اگه شجریانی ! چیزی ! می‌ذاشت باز می‌شد تحمل کرد امّا طرف صدای زن گذاشته !

مسافرها بدون اینکه توجهی داشته باشند مشغول خودشان بودند . بین اینهمه مسافر فقط او بود که سر و وضعش نشان می‌داد با اینجور چیزها مخالف است خواست برود و به راننده تذکر بدهد . سبیل کلفت راننده از داخل آینه به او چشمک می‌زد !

ـ اگه برم  امکان داره دماغ سوخته بشم ، اونم جلوی اون شاگرد رانندة نا لوطی . تازه ممکنه وسط برّ و بیابون نگرم دارن . امر به معروف و نهی از منکر اینجور جاها واجب نیست !

بهتر دید که خودش را به خواب بزند .

تازه وارد ، داشت از توی خرت و پرتهایش دنبال چیزی می‌گشت . مثل اینکه پیدایش کرد چون دوباره راه افتاد به طرف جلوی اتوبوس . تا پیش راننده برسد با چند نفر خوش و بش کرد و دست به سینه شد . شاگرد راننده هنوز در رکاب اتوبوس ایستاده بود و داشت به بیرون نگاه می‌کرد ؛ با او هم دست داد . مشخص بود که راننده اعتراضی ندارد ؛ روی تک صندلی ، کنارش نشست و مشغول خنده و شوخی با او شد . هنوز چند لحظه نگذشته بود که ناگهان صدای ترانه قطع شد و به جایش صدای حاج آقایی به گوش رسید که داشت درباره اخلاق پیامبر ( صلّی الله علیه و آله ) و محبّت و مهرورزیش صحبت می‌کرد . تازه وارد کارش را کرده بود ! مسافرها تک و توک سرک می‌کشیدند ببینند چه اتفاقی افتاده است . چند لحظه بعد همة اتوبوس با سکوت معنا داری سر تا پا گوش شده بودند ؛ حتی شاگرد راننده حتی آن خانم ژیگولو ! . تسبیحش را گذاشت توی جیبش و موبایلش را در آورد و شروع کرد به بازی کردن ... .

ـ نهار و نماز ؛ فقط نیم ساعت وقت دارین ، کسی جا نمونه .

قنوت نماز بود که فهمید کسی به او اقتدا کرده است . او بود .

بلند شد برود نهار بخورد وقت زیادی نداشت . او را دید نشسته و انگار با انگشت شصت دارد بند انگشتهای دیگرش را می‌شمارد ـ داشت تسبیح می‌گفت ـ آن دستمال مرموز هم روی زانویش بود .

... سوار شدند . باز با موبایلش مشغول شد .

ـ بفرمایین ... !

سیب زرد کوچکی بود که با بی میلی از دستش گرفت . برخلاف سفرهای دیگر ، اینبار ششلیکه چسبیده بود مخصوصاً دوغی که خنکایش حالی به او داده بود . غریبه گفت :

ـ اسم من ناصره . ببخشین میشه یه نگاهی بکنم ...

نمی‌خواست با آن یال و کوپال ، به بخل و خسّت متّهم شود مخصوصاً الآن که نمک گیر شده بود ؛ موبایل را داد دستش .

ـ چقدر جالب ! بازی هم داره ؟! ... اجازه هست ؟!

ـ اول این دکمه رو می‌زنیم ... بعد این قسمت رو انتخاب می‌کنیم ... بعد ...

دوست نداشت سر صحبت را با او باز کند . سرش را به شیشه چسباند . یک لحظه قیافة شاگرد راننده توی ذهنش آمد با آن دستمال دور گردنش که انگار قسمتی از یک لنگ حمام بود .

ـ هم باهاش شیشة ماشینو پاک می‌کنه هم سر و صورت خودشو !!

دلش پر بود . با خودش فکر می‌کرد چه طور می‌تواند حال او را بگیرد و به او بفهماند که او هم برای خودش کسی است .

ـ اصلاً این یارو با حزب اللهی‌ها مشکل داره !

با تکانهای ملایمی که بر شانه‌هایش احساس کرد بیدار شد . فهمید که چند دقیقه‌ای چرت زده

ـ حاج آقا ! حاج آقا ! ... ببخشید همراهتون ! دست شما درد نکنه .

موبایل را گرفت و دوباره سرش را چسباند به شیشه . دلش هنوز درست و حسابی گرم نشده بود که دوباره دستی به شانه‌اش خورد . با خودش فکر کرد :

ـ دیگه چی کار داره !

ـ آقا بلند شو

به خودش آمد .

ـ بفرمایید جناب سروان !

ـ وسایلتونو بردارین برین پایین .

ـ واسة چی ؟

ـ مثل اینکه تو باغ نیستی ها ! بفرما پایین آقا جون ، وقت نگیر ! اینجا گلوگاهه باید بازرسی بشین .

ـ چرا من ؟! اینهمه مسافر اینجا هست . اصلاً قیافة من به خلاف‌ها می‌خوره !؟

 ( بقیه‏اش فردا ان شاء الله )

 

 

 




تاریخ : سه شنبه 87/9/5 | 6:59 صبح | نویسنده : زین العابدین آذر ارجمند | نظر

  • paper | سبزک | تبلیغات متنی