الله اکبَرُ مِن ان یوصَف ؛ هوالحق ولاغیره
باز سلام
به نام خداوند بخشندة مهربان
با سلام به همه ـ با تبریک عید ولادت نبی مکرم اسلام ؛ محمد مصطفی ( صلّی الله علیه و آله ) و امام جعفر صادق( علیه السلام )
این غزل بسیار قدیمی ( مال دهه 70 ) را بنا به قولی که به یکی از عزیزان دادهام میگذارم . شاید خوشش بیاید !
ایشان برایم در مطلب قبلی ( سه اپیزود ) پیام فرستادهاند :
نشستهای به تماشا ؛ تو را که می بینم
چقدر هستی تنها تو را که میبینم !
به یاد غنچة خونین خویش می افتم
کنار خندة گلها ، تو را که می بینم
تو واقعیّت عشق و غم و جنونی و من
چه ذوق می کنم اینجا ، تو را که می بینم !
به پای حکم دروغین ساده مردن خویش
دوباره می کنم امضا، تو را که می بینم !
تو کیستی که فراموش می کنم ناگاه
تمام همّ و غمم را ، تو را که می بینم
من ای بنفشة وحشی از آن خوشم که چو سرو
بلند میشوم از جا ، تو را که می بینم
« غروب » آخر دلگیر داستان تو نیست
طلوع سادة فردا تو را که می بینم !
دلم برای تو تنگ است ؛ تنگ ... آری تنگ
نه وقت دوری ... حتّی تو را که می بینم !
تو گفته بودی مغرور نیستی « عابد »
ز خود دریغ مفرما ! تو را که می بینم
نظرات دوستان کارگشا خواهد بود
یا علی
به نام خدا
سلام
سه اپیزود انتخاباتی
اپیزود 1
( دوربین از ارتفاع پائین به طرف چهره مرد میرود که در بالکن ایستاده و دارد نطق میکند ) :
آهای من هم هستم من هم !
به من رأی دهید
من کلاً در خدمتم
جدولهای خیابانتان را حل خواهم کرد !
به هرکدامتان یک تانک خواهم داد
درس ریاضی برای همیشه از کتابهای درسی حذف خواهد شد !
بسیاری از ناظمها به مدت 3 روز در دستشوییهای مدارس زندانی میشوند !
رنگ مورد نظر من آبی زعفرانی مشکی است !
من آنم که آنم !
دو دوتا هفتا ! ... دیگه اگه نشد ، شش تا ! ... دیگه خیلی پا پس بکشم 5 تا ! ... اصرار نکنید لطفاً !
بله !؟ ...
زیر میزی چیه آقا !؟ ...
حالا چون شما فرد محترم هستید بععععله 3 تا هم می شه ! ... چرا دو تا نشه ! ... اصلا درستش میکنیم یکی ! ...
رئیس جمهور فقط « من » و لاغیر ...
اپیزود 2
« زن » دارد با دست در تشت پلاستیکی رنگ و رو رفتهای رخت میشوید
چادرش را به کمر بسته و در حال چنگ زدن به رخت چرکهاست
در انتهای نگاهش غمی غریب چشمک میزند .
چند لحظه بعد دست از شستن می کشد
بلند میشود و در حالی که دستش را با چادرش خشک میکند میرود سراغ پلاستیک فریزری پر از دارو
اپیزود 3
زن با یک لیوان آب و هفت هشت قرص جورواجور به طرف مرد میآید :
بگیر مرد ، چقدر حرف می زنی !
موقع خوردن قرصهایت است !
مرد کاغذ نطقش را موشک درست میکند و به سمت خانة همسایه پرتاب میکند
و خنده کنان در حالی که شکلک درمیآورد به طرف زن میآید !
این روز خوبش است !
به نام خدا
با سلام به همه
این شبه شعر ! سال 73 سروده شده ؛ تقدیم به جانبازان
تا دل از سینة خویش کندید
مثل گل ! مثل نی ! بندبندید
میتوان گفت دربارة تان
ماهناکید ! خورشیدمندید !
زخم را ، ناله را دوست دارید
درد را ، عشق را میپسندید
وسعت بال اندیشه ی تان
آسمان است ... از بس بلندید !
: روح اگر مثل آئینه باشد
چیزها از بدن میتوان دید !
گفتن از « عشق » کاری ندارد
آخرش تیغ بر خود ببندید !
مثل عابدترین چشمه ساران
پیش بارانیان ارجمندید !
تشنة چشهمای شمائیم
کاش ... ای کاش قدری بخندید !!
بسم ربّ الشّهداء والصّدیقین
تقدیم به استخوانهای برگشته سفر شهادت
شهیدان گمنام
آینه هایی نسوخته
رفتی به بزم آینه هایی نسوخته
جا مانده است از تو صدایی نسوخته
ای لاله چون شقایق پیدا نمیشود
بر پیکر رشید تو جایی نسوخته
پرواز :سبز و آبی و پروانه : سرخ و زرد
... دروازه ای به سوی فضایی نسوخته
تصویر یک مکعب و یک مشت استخوان
همراه چند پاره از آئینه سوخته
در شعله های یاس امیدم به رویشت
باور کن ، آی عشق ! ـ کجایی ؟! ـ نسوخته
در نقطه عروج تو با همرهان تو
تنها به دست آمده پایی نسوخته !
هر چند آسمان هم آتش گرفته است
پرهای مرغهای هوایی نسوخته
گفتی که رسم آمدن عاشقانه نیست
از سرزمین عشق بیایی نسوخته !
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام
این روزها حال و هوای قدیمها افتاده توی سر ما ( توی سر ما ! ) ما هم از غزلهای قدیمیمان می گذاریم ؛ شاید شما هم حال و هوای آن قدیمها بیاید توی سرتان !
خراب خویشتن
کیستم پروانه ای مست و خراب خویشتن
گردبادی گشته محو پیچ و تاب خویشتن
شاهد ما با رضایت میبرد شب را به صبح
چونکه هر شب خویش میآید به خواب خویشتن !!
از خودم پرسیدهام در بارة چشمان او
ماندهام در حیرت آنگه از جواب خویشتن !
بی خبر از حال ما بگذار باشد هر کسی
ما و شعر و شاهد و شمع و شراب خویشتن !
خواب را باید ببیند بعد از این دیگر به خواب
هرکه همچون شمع ، خود شد آفتاب خویشتن
ای طبیب عشق ، مستِ نرگس بیمار تو
راضیم از دردهای بیحساب خویشتن
هرکه شمعی شد که دل کند از غم پروانه ها
میزند با دست خود آتش در آب خویشتن
بدرود
به نام خدا با سلام بزرگواران می بخشند اگر زود به زود به روز میشوم .( فعلاً هرچه در چنته داریم ، داریم رو میکنیم ! ) یک سیاه مشق قدیمی دیگر برای اهلش !
من مست
دم از عشق تو پریچهره زدم تا منِ مست
چه نکردند رقیبان ز حسد با منِ مست
غم بیچاره ! هوادار تو می دانی کیست ؟
من عشق ، من بیدل ، من شیدا ، منِ مست !
کاش برقی بزند عشق که معلوم شود
توی هشیار وفادارتری یا منِ مست
در برت آمدهام تا که بسوزم ای شمع
نکنم ـ جان من ! ـ از عشق تو پروا منِ مست
گرچه لبخند تو را تاب نخواهم آورد
خنده کن ، بیم ندارم ز تماشا منِ مست
گرچه چشمم شده امروز ز هجر تو سفید
چنگ خواهم زد در زلف تو فردا منِ مست
گرَم از جمله گدایان درت بشناسی
نشناسم دگر از شوق سر از پا منِ مست
نوبهار است ز بلبل مطلب خاموشی (1)
عاشق روی توأم ای گل زیبا منِ مست
حقیر : زینالعابدین آذر ارجمند
1- شاید از ربیع الاول بتوان به عنوان نوبهار یاد کرد !
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سلام
نمیدانم ( یا نمیخواهم فکرش را بکنم ! ) که این شعر این حقیر طنز است یا تلخ و یا سیاه . امّا متوجه شدهام که نقّاد کم است ! ما خود به نقد اشعار دیگران می پردازیم به این امید که دیگران هم نقدی بر سروده های ما کنند ؛ امّا زهی خیال آسوده ! ( نه باطل چون هنوز کور سوی امیدی هست ! )
خلاصه این شما و این « این کلاغها »
آغوشِ باد باز و رها این کلاغها فارغ ز هرچه ناز و ادا این کلاغها مشغول تاب بازی با سیمهای برق شیطان و بی خیال و بلا این کلاغها نه اهل ماست مالی و دوز و خیانتند نه اهل سازمان سیا ! این کلاغها !! شادند باز هم ننه سرما رسیده است با برف میکنند صفا این کلاغها دارند همچنان سرو گوش آب می دهند در باغ ، آشکار و خفا این کلاغها انگار ماندهاند که سر در بیاورند از شدّت سیاهی ما این کلاغها بیش از دو حرف نیست تمام کلامشان فریاد میکشند که : « قا » ... این کلاغها ! مشکوک میزنند ... نه ! مشکوک میزنند ! اینقدر ساکتند چرا این کلاغها! مثل فرشتههای سیاهی که میشوند نازل از آسمان خدا ، این کلاغها بالاتر از سیاهی هستند و خوش نفس هستند اندِ رنگ و صدا این کلاغها !! در دست و بالتان پیدا گر شود پنیر دارند التماس دعا این کلاغها ! التماس دعا !!
بسم الله الرّحمن الرّحیم
بسم ربّ الانتظار
با سلام به همه منتظران ظهور و عاشقان ولایت
تقدیم به پیشگاه مقدس امام عصر ( عجل الله تعالی فرجه ) به مناسبت سالروز آغاز ولایت آن غائب از نظر
بهار صداقت
دلم شور می زد مبادا نیایی !
مگر شب سحر می شود تا نیایی !؟
مگر می شود من در آتش بسوزم
تو امّا برای تماشا نیایی
تو افتاده تر هستی از اینکه یک شب
به میقات این بی سر و پا نیایی
تو پروانه باشی و یکبار حتی
به شاباش پیوند گلها نیایی ؟!
دروغ است ! این برنمی آید از تو
بیایی و تا کلبه ما نیایی !
بگو خواهی آمد که امکان ندارد
بگویی که می آیم امّا نیایی !!
گذشته است هر چند امروز و امشب
دلیلی ندارد که فردا نیایی !
غم و عشق را نیز با خود بیاور
غزل مَرد ! یکبار تنها نیایی !
...
چه خوب آمدی ای بهار صداقت
دلم شور می زد مبادا نیایی !
اللّهمّ ! بکَ یا الله و بمحمدٍ و بعلیٍ و بفاطمة
و بالحسنِ و بالحسینِ و بتسعة المعصومین مِن وُلد الحسین ( علیهم السلام ) عجّل لِولیکَ الفرج
.: Weblog Themes By Pichak :.